۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

من از او چه آموختم - از احمد زیدآبادی؟

آن اوایل نوشته‌هایش را اینجا و آنجا در سایت‌های گوناگون می‌دیدم، ولی مدتی طول کشید تا به اسم او عادت کنم و رغبت کنم چیزی از او بخوانم. و چون عاقبت خواندم، همان شد که شدم یکی از مصرف‌کنندگان باوفای قلم و اندیشۀ او. از آن پس، دیگر منتظر بودم تا مطلبی به امضای او در جایی به چاپ برسد و باعلاقه بخوانم و هر بار دستخوش احساسی زیبا شوم. موجز می‌نوشت و به موضوعاتی که می‌نوشت، احاطه داشت. اما آنچه که قلم او را زیبا می‌کرد، متانت و شجاعت و صداقت او بود؛ متانت و شجاعت و صداقتی توأم با پختگی و نه عاری از حس میهن‌‌دوستی. من به عنوان فردی که با لفظ «روشنفکر دینی» و «انجمن اسلامی» و «دفتر تحکیم» و هر چه که رنگ و بوی دینی داشت، مشکل داشتم و ایران و ایرانی را فارغ از دین می‌پسندیدم، از او آموختم که در میان ایرانیان متدین و باورمند به اصول اسلام هم هستند آنانی که ایران را لااقل به قدر دین‌شان دوست بدارند.
دلم این روزها برایش تنگ است - احمد زیدآبادی را می‌گویم. لطفی داشت هر وقت که دکمۀ کامپیوتر را می‌زدی و عکسی از او می‌دیدی با آن پیشانی بلند و چهرۀ سبزه و چشمان هوشمند و دردمند در کنار نوشته‌ای کوتاه و خواندنی. می‌خواندی و دستخوش احساسی زیبا، دستخوش اندکی امید به فردای ایران می‌‌شدی. او کجاست این روزها؟ در کنج سلولی تنگ و تاریک؟ در هر کجا که هست، قلب من با اوست. دوستش دارم، چون هر دومان ایران را دوست داریم؛ او دین‌دار، من بی‌دین، اما هر دو فرزند ایران و دلواپس فردای ایران. مباد که یاد و نامش کهنه شود. امثال او به فراوانی بر درخت نمی‌رویند.