۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

کبوتر بال‌سوزنی - منظورم بختیار است


دوست کبوتر‌بازم خيره نگاهم می‌كند، اما می‌دانم كه حواسش پيش آسمان و کبوتر‌هاست. عبارت «بال‌سوزنى» را از او ياد گرفته‌ام. می‌گويد کبوتر‌بازى نوعى شناخت است، فلسفه و ديالكتيك است.
جوجه پس از هفت هفته كه سر از تخم درآورد، دلش هواى پرواز می‌كند. بیتاب و ناآرام است، می‌لرزد، بال‌هايش شل و آويزان‌اند. دانه را به چينه‌دان نرسيده قى می‌كند. آسمان می‌خواندش، اما انگار از چيزى می‌ترسد. گويى می‌داند كه کبوتر‌باز نشسته گوشۀ بام و می‌پایدش. آگاه است كه اولين پرش و چرخش و نشست، رازها براى کبوتر‌باز فاش خواهد ساخت. بيشتر کبوتر‌ها پس از همان يكى دو چرخش اول در آسمان ترجيح می‌دهند از آن پس كف‌نشين بمانند و يك‌چشمى و با گردنى كج، پرواز ديگر کبوترها را نظاره كنند. اگر از ميان هر هزار کبوتر تنها يك کبوتر با بال‌های سوزنى پيدا شود، کبوتر‌باز مزد خود را گرفته است. بال‌سوزنى با ديگر کبوتر‌ها فرق دارد. كف‌نشينى خسته و كسل‌اش می‌كند، به ديگر کبوتر‌ها و بازى آنها بی‌اعتناست، منتظر همراه و همسفر نمی‌ماند. براى خودش می‌پرد. دو سه بار كه بام را دور زد ديگر او را نمی‌بينى. در اوج است. در ته آسمان. اول می‌پرد و آخر می‌نشيند. فقط به هنگام گرسنگى و تشنگى پايين می‌كشد. هرز نمی‌نشيند. هميشه بر بامى فرود ‌آيد كه از آن برخاسته. به بام خود وفادار است. وقتى شاپرهاى كشيده و استوارش را رو به خورشيد باز می‌كنى، می‌بينى كه انگار با سوزنى پرها را سوراخ كرده‌اند. هيچ‌كس نمی‌داند چرا. شايد كار آفتاب است.
این‌ها را از دوست کبوتر‌بازم یاد گرفته‌ام.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

سبز خواهم شد، می‌دانم، می‌دانم

دست‌هايم را در باغچه می‌كارم
سبز خواهم شد، می‌دانم، می‌دانم، می‌دانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهری‌ام
تخم خواهند گذاشت

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

گویا گرینویچ دنیا، تهران شده!

این نامه از فرزاد کمانگر زیر عنوان «دیگر تنها کفش‌هایم مرا به این خاک پیوند نمی‌دهد»، در يکشنبه ۱۵ آذر ۱٣٨٨ - ۶ دسامبر ۲۰۰۹ منتشر شد. در این نامه احساس خودش نسبت به شکفتن جنبش سبز را بیان می‌کند و می‌نویسد: گویا گرینویچ دنیا تهران شده، تا مردم این شهر نخوابند خبری از خواب نیست.
نباید فراموش کنم؛ در این دیار واژه‌ها گاهی به سرعت برق و باد به زبان آوردن‌شان «جرم» می‌شود و گناهی نابخشودنی. لغزش قلم بر سفیدی کاغذ می‌تواند موجب «تشویش اذهان» شود و تعقیب به دنبال داشته باشد و به زبان آوردن اندیشه و افکار می‌تواند «تبلیغ» به حساب آید.
همدردی می‌تواند «تبانی» باشد و اعتراض موجب «براندازی» شود. کلمات بار حقوقی دارند پس باید مواظب بود.
نباید فراموش کنم که به چشمانم بیاموزم که هر چه را می‌بیند باور نکند، زبان همه چیز را بازگو نکند، آنچه هر شب می‌شنوم فریاد نیست، موج نیست، طوفان نیست، صدای خس و خاشاک است! که خواب از چشم شهر ربوده.
نباید فراموش کنم که در شهر خبری از خط فقر و اعتراض و گرانی و بیکاری و بیداد و گرسنگی و نابرابری و ظلم و جور و دروغ و بی اخلاقی نیست. اینها واژه‌های دشمنان است.
اما این روزها زیر پوست این شهر خبرهایی است که به شاعر واژه، به کارگردان سوژه، به نویسنده قلم، به پیر جسارت، به جوان امید و به ناامید حرکت می‌بخشد، این روزها گویا قلب جهان در این شهر می‌تپد، گویا گرینویچ دنیا تهران شده، تا مردم این شهر نخوابند خبری از خواب نیست و تا بیدار نشوند نیم کره ما رنگ روز به خود نمی‌بیند.
این روزها نیازی نیست برای سرودن یک شعر دور دنیا راه بیفتی تا ببینی کجا قلبت به درد می‌آید یا کجا تراوش قلم به فریادت می‌رسد، برای گرفتن یک عکس دیگر نیازی به سرک کشیدن به فلان نقطه بحران زده دنیا نیست، برای خواندن یک آواز یا ساختن یک آهنگ نیاز به لمس درد و رنج مردم فلسطین و عراق و افغانستان نیست، نت و ضرب آهنگت را می‌توانی با ضربان قلب مادران نگران این شهر هماهنگ کنی، صدای سنج و طبل آن را همراه با فرود آمدن «چوب الف» بر سر و گرده این مردم هم وزن کنی.
این روزها هوای تموز ناجوانمرده خزانی شده، حکایت بیابان کردن جنگل است، می‌توان همه چیز را دید حتا اگر «تلویزیون کور باشد»، می‌توان همه چیز را شنید حتا اگر «رادیو هم کر باشد»، می‌توان ناخوانده‌ها و نانوشته‌ها را از لای سطور سیاه روزنامه فهمید حتا اگر «روزنامه هم لال شده باشد»، می‌توان همه چیز را لمس و درک کرد حتا اگر پیرامونت را دیوارهایی به بلندا و ضخامت اوین فرا گرفته باشد.
این روزها دیگر تنها در کوچه پس کوچه‌های شهرمان پرسه نمی‌زنم. دلم در میدان هفت تیر و انقلاب و جمهوری می‌تپد، در دستم شاخه گلی است تا به مادران داغدار این شهر نثار کنم.
این روزها فقط تنهایی ابراهیم در بازداشتگاه سنندج بر دلم سنگینی نمی‌کند، دیگر برادران و خواهرانم تنها در زندان‌های سنندج و مهاباد و کرمانشاه نیستند، ده‌ها خواهر و برادر دربند دارم که با شنیدن فریادشان اشکم سرازیر می‌شود و با دیدن قیافه‌های رنجورشان و لباس‌های پاره‌شان بغض گلویم را می‌گیرد و بر خودم می‌بالم برای داشتن چنین خواهران و برادرانی.
دیگر این شهر برایم آن شهر غریب و دلگیر با ساختمان‌های بلند و پر از دود و دم نیست، این روزها این شهر پر از ندا و سهراب شده، انگار پس از سال‌ها «پپوله آزادی»¹ در آسمان این شهر به پرواز درآمده و با مردم این شهر برای ترنمش هم آواز شده است.
فرزاد کمانگر
زندان اوین – چهاردهم آذرماه ۱٣٨٨

۱- پپوله (پروانه) آزادی، آهنگی از استاد خالقی است که چهل سال پیش همراه با ارکستر تهران اجرا کرد.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه

گذر مرد زنده و تابوت و ملا از کوچۀ احمد شاملو

مسافری در شهر بلخ جماعتی را دید که مردی زنده را در تابوت انداخته و به سوی گورستان می برند و آن بیچاره مرتب داد و فریاد می زند و خدا و پیغمبر را به شهادت می گیرد که « والله، بالله من زنده ام! چطور می خواهید مرا به خاک بسپارید؟»
اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و می گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می ‌گوید. مُرده !»
مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش می‌بریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا ً جایز نیست!»
کتاب کوچه/ب٢/ص١٤٦٣