کتاب «سوگ مادر» را میخواندم؛ به قلم شاهرخ مسکوب، به کوشش حسن کامشاد. مسکوب سالها عضو حزب توده بود، اما بعدها برید. پس از 28 مرداد 32 به مدت حدوداً دو سال و نیم در زندان به سر برد. مادرش را بیش از هر کس دیگری در زندگی دوست میداشت و پس از مرگ مادر در سال 1343 به افسردگی شدیدی – شدیدتر از همیشه – دچار آمد.
کوتاه مدتی قبل از مرگ مادر، در دفتر یاداشت روزانه به تاریخ 23/2/43 چنین مینویسد: از خودم بیزارم. مردی نامرد شده ام. مثل بیشتر روشنفکرها قدرت اراده در من مرده است و هر چیز را آنقدر میسنجم و در ترازوی «خرد» سنگین و سبک می کنم و چنان در پیچ و خم تحلیلهای روحی گرفتارم که سرانجام راهی به جایی نمیبرم. افکار گوناگون مثل موریانه مغزم را میجوند. همیشه به یاد سیاوش و هملت میافتم و به یاد داستایوسکی و مکافاتی که برای جنایت نکرده باید ببینم.
کوتاه مدتی قبل از مرگ مادر، در دفتر یاداشت روزانه به تاریخ 23/2/43 چنین مینویسد: از خودم بیزارم. مردی نامرد شده ام. مثل بیشتر روشنفکرها قدرت اراده در من مرده است و هر چیز را آنقدر میسنجم و در ترازوی «خرد» سنگین و سبک می کنم و چنان در پیچ و خم تحلیلهای روحی گرفتارم که سرانجام راهی به جایی نمیبرم. افکار گوناگون مثل موریانه مغزم را میجوند. همیشه به یاد سیاوش و هملت میافتم و به یاد داستایوسکی و مکافاتی که برای جنایت نکرده باید ببینم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر