
۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه
انسان، خدا، شیطان

۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه
میترازدایی از کریسمس در ویکیپدیا – سهلانگاری یا غرضورزی؟

۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه
بوكاسا - کودکان مقتول و درس نیاموخته
http://www.scribd.com/doc/2973934/Chon-Ghatre-Bar-Sang

تولستوى در «آناركارنينا» میگوید خانوادههاى نگونبخت به اشکال مختلف نگونبختاند. حكاياتى كه سازمان عفو بينالملل در بارۀ سرنوشت كودكان جمعآورى كرده هر يك به نوعى اين گفتۀ ژرف و تراژيك تولستوى را تأييد میكنند. در اين مختصر به شرح يك ماجراى آفريقايى میپردازيم كه فرجامی بس غمانگيز داشت. سخن از بوكاسا، امپراتور جنايتكار آفريقاى مركزى است، اما از یاد نبریم كه ماجراهايى به همين اندازه دلخراش و جانگداز از سرنوشت كودكان را میتوان در سایر نقاط جهان نيز سراغ گرفت.
بوكاسا[1] موجودى به مراتب ماجراجوتر و حادثهآفرینتر از شخصيتهايى است كه مثلاً در رُمانهاى جان آپدايك[2] و يا طنزهاى اولين واوُ[3] به آنها برمیخوريم. مردى كه گوش زندانيان را میبريد؛ وزير اقتصاد سابق خود را به دست خود در يكى از اتاقهاى كاخ به قتل رساند؛ از كليۀ امكاناتى كه ديپلماسى فرانسه در اختيارش قرار داد بهره برد تا رد پاى دختری نامشروع را كه در دوران گروهبانى در ارتش فرانسه در هندوچين از خود به جا گذاشته بود، بیابد؛ سفير فرانسه را، به سبك و سياق درويشان، در اتاقى خالی از هر گونه وسايل راحتى، كه فقط تشك كوچكى زمين آن را میپوشاند، به حضور پذيرفت و خود با شورت و عرقگير ظاهر شد. به واقع هيچ رُماننويسى تاكنون نتوانسته شخصيتى تا اين حد خبيث و پُرتناقض، و در عين حال واقعى بيافريند. و اين همه فقط مشتى بود از خروار.
طبق گزارش يك كميسيون تحقيقاتى مرکب از پنج حقوقدان سرشناس آفريقايى كه در پى افشاگریهاى سازمان عفو به امپراتورى آفريقاى مركزى سفر كرد، «شورش مردم شهر بانگوى [پایتخت آفریقای مرکزی] با وحشيگرى بیسابقهاى توسط نيروهاى امنيتى كشور سركوب شده بود. در ماه آوريل ۱۹۷۹ حدود صد كودك به دستور امپراتور بوكاسا به قتل رسيده بودند كه به احتمال نزديك به يقين امپراتور شخصاً در اين قتلعام شركت داشت.»
ميزان درندهخويى و ددمنشى بوكاسا هرگز بر كسى روشن نخواهد شد. او خود را سرپرست و پدر دلسوز همۀ كودكان جهان میناميد. تاج و تخت طﻼ را با پولهايى كه دولت فرانسه براى عمران و آبادانى كشور در اختيارش قرار داده بود، از خود فرانسه وارد كرد. تاج امپراتورى را خود بر سر خود گذاشت. شاهدان عينى میگويند تكههاى بدن قربانيان خود را در يخچالی نگهدارى میكرد تا در مجالس خصوصى عيش و عشرت آنها را بخورد.
كشف و افشاى قتلعام كودكان در آفريقاى مركزى يكى از موفقيتهاى بزرگ سازمان عفو بينالملل است. انجام این کار البته به توان و تخصص كارآگاهانۀ خاصی نياز نداشت. فقط قدرى همت و پشتكار میطلبید تا قطعات پازل در كنار هم قرار گیرند و تصويرى جامع و كامل از اين جنايتها به دست آيد. با این حال، هيچ كس و هيچ نهادى جز سازمان عفو امكان و رسالت چنين كارى را بر خود قائل نبود. اين قبيل بررسیهاى دقيق و زمانبر امروزه بخشى از فعاليتهاى عادى و روزمرۀ‚ سازمان عفو را تشکیل میدهد. سرانجام سازمان عفو نه فقط توانست از يكى از وحشتناكترين فجايع دهههاى اخير پرده بردارد، بلكه خود اين افشاگرى وسيلهاى شد تا دولت فرانسه چتربازان خود را در خاك آفريقاى جنوبى پياده كند و ديكتاتور خونآشام را، كه وبال گردن دولت فرانسه شده بود، به زير بكشد.
سازمان عفو از مدتها پیش وقايع امپراتورى آفريقاى مركزى را دنبال میكرد. وقوع يك سلسله حوادث در اين سالها سازمان را به شدت نگران كرده و به اين نتيجه رسانده بود كه بايد از سطح اخبار و گزارشهاى روزمرۀ‚ خبرگزاریها - اخبارى مانند: سارقين مورد ضرب و شتم قرار گرفتند؛ گوشها بريده شدند؛ و يا گزارشهاى مايكل گولداسميت، خبرنگار آسوشيتدپرس، راجع به وضعيت رقتبار زندانيان شهر بانگو - فراتر رفت. طی اين مدت نامههايى نيز به دست سازمان میرسید. اما تنها در سال ۱۹۷۹ بود كه اسناد و مدارك كافى در اثبات نقض سيستماتيك حقوق بشر در اين كشور به دست آمد.بوكاسا خود كودكىِ غمانگيزى داشت. شش ساله بود كه پدرش به قتل رسيد و يك هفته بعد مادرش هم خودكشى كرد. در سال ۱۹۶۶ پسر عموی خود را از اريكۀ قدرت به زير كشيد. در پى آن، نظام حقوقى كشور به شدت آسيب ديد و شمار زيادى انسان بیگناه زندانى، كشته و يا ناپديد شدند. وضعيت زندانها به سرعت رو به وخامت نهاد، گروه كثيرى از مخالفان به شيوههاى مختلف به قتل رسيدند و زندانها لبریز شد از كارمندان ارشد دولتى و نظاميان و دانشجويان و فعالان اجتماعى و مردم عادى. اتهامات وارده هم معموﻻً از دو حالت خارج نبود: يا تلاش براى سرنگونى رژيم، يا تلاش براى سازماندهى جنبشهاى مخالف رژيم.
در زندان Ngaragba واقع در بانگوی، بند بسيار معروفى وجود داشت به نام «روژ». اين بند دارای فقط سه سلول بود، اما صدها زندانى را در خود جاى میداد. زندانيان، به معناى واقعى كلمه، بر سر و كول هم سوار بودند. غذا كم بود و كمكهاى پزشكى اصلاً نبود. زندانيان حتى از حق ملاقات محروم بودند.
تخصص زندانبانان بوكاسا ظاهراً اعمال مجازاتهاى خشن و ضدانسانى بود. در ماه ژوئیۀ ۱۹۷۲، زمانی که بوكاسا هنوز رئيسجمهور مادامالعُمر نبود و به تخت امپراتورى جلوس نكرده بود، فرمانى صادر کرد كه طبق آن گوش چپ متهمين به سرقت بريده میشد. بلافاصله پس از صدور اين فرمان، گوش سه سارق را از بيخ بريدند. اما چون سرقت و دزدى در شهرها پايان نگرفت، بوكاسا دستور داد ٤۵ زندانى متهم به سرقت را، كه در انتظار دادگاه بسر مىبردند، به طرز وحشيانه تنبيه كنند. او خود در اِعمال اين تنبيهات شركت کرد و با چماقی بلند به سر و گردن زندانيان كوبيد. سه تن از زندانيان جان باختند. بعد جسد اين سه نفر را همراه ديگر سارقين مضروب و مجروح، سپرد به دست مأمورانش تا در خيابانها و ميادين شهر به نمايش عموم بگذارند. بوكاسا وقتی شنید که كورت والدهايم، دبيركل وقت سازمان ملل، زبان به انتقاد از او گشوده، طبق معمول به خشم آمد و او را یک «جاكش استعمارگر امپرياليست» نامید. تصوير بوكاسا بارها و بارها زینتبخش صفحۀ اول روزنامههاى پُرتيراژ سراسر جهان بود. اما جامعۀ جهانی در مجموع نسبت به وى بیاعتنايى نشان میداد. دولت فرانسه هم كه از اوضاع آفريقاى مركزى به خوبى آگاه بود، اطﻼعاتش را محفوظ نگاه میداشت. علاقۀ مطبوعات و رسانهها هم نسبت به اخبار آفریقای مرکزی خیلی محدود بود. اما سازمان عفو به ديدهبانى خود ادامه داد و در اين كار تقريباً تنها ماند؛ همان گونه كه در بسيارى از كشورهاى به ظاهر بىاهميت فعال بود و تنها ماند.
سازمان عفو سرانجام در سال ۱۹۷۹ زنگ خطر را به صدا درآورد. بوكاسا در ماه ژانویۀ همان آن سال با صدور فرمانى همۀ دانشآموزان و دانشجويان را مجبور ساخت اونيفورم مخصوص به تن كنند. قيمت هر اونيفورم ۳۰ دﻻر بود و اكثر خانوادهها توانايى پرداخت چنين مبلغى را نداشتند، به خصوص كه دولت و نهادهاى وابسته به آن اصوﻻً حقوق يا مستمرى ثابتى به كاركنان خود پرداخت نمیكردند. لذا دانشجويان دست به اعتراض زدند و اعتراضات به سرعت تبدیل شد به یک شورش عمومى. اهالی يكى از محلههاى حومۀ بانگوی به شورشيان پيوستند و متعاقباً فروشگاههاى بسیاری، از جمله فروشگاهى بنام «پاسیفیک» كه به كاترين، همسر زيباى بوكاسا تعلق داشت، مورد دستبرد و چپاول قرار گرفت. بوكاسا سربازانش را با مسلسل به خيابانها گسیل داشت و آنها هم بیرحمانه آتش گشودند به سوى مردم. شورشيان نيز با تير و كمان پاسخ دادند و نزديك به یک صد سرباز را از پاى درآوردند. بوكاسا ناگزير از موبوتو، رئيسجمهور زئير، تقاضای کمک کرد و نیروی اعزامی خواست برای سرکوب شورش.
يكى از نمايندگان سازمان عفو در پاريس گزارش اين وقايع را در روزنامه خواند و بلافاصله با اعضاى اتحاديۀ دانشجويان آفريقاى مركزى تماس گرفت جهت کسب اطلاعات دقیقتر. گفته شد كه اتحاديه قرار است جلسهاى اضطرارى در همين ارتباط تشكيل دهد. سازمان نمایندۀ خود را فرستاد. به غير از معاون كمونيست و سفيدپوست شهردار مونتروى كه در جلسه حضور داشت، نمايندۀ‚ سازمان عفو تنها سفيدپوست (زن) در بين حاضرين بود. او در پايان جلسه به گفتگو با دانشجویان نشست و دریافت كه به شدت ناخرسندند و گله میکنند که چرا سازمان عفو در طول اين همه سال نسبت به مسائل آفريقاى مركزى بیتوجهی نشان داده بود؟ در هر حال، دانشجويان شمار كشتهشدگان شورش را حدود ٤٠٠ تن تخمين زدند.
مطبوعات هم، پس از گفتگو با مسافرين و تاجرينى كه به تازگى خاك آفريقاى مركزى را ترك كرده بودند، شمار مقتولین را همان ٤٠٠ نفر تخمین زدند. گزارش مطبوعات به همين جا ختم شد، اما سازمان عفو به تجربه میدانست كه در چنين سركوبهايى هميشه شماره دستگيرشدگان به مراتب بيش از تعداد مقتولان است. از اين رو تصميم گرفت به تحقيقات خود ادامه دهد. قبل از هر چيز، به جمعآورى اطﻼعات جديد در ميان كسانى پرداخت كه به تازگى خاك آفريقاى مركزى را ترك كرده بودند. همچنين پاى صحبت خانوادههاى زندانيان و دستگيرشدگان و نيز اتباع آفريقاى مركزى مقيم خارج نشست. سازمان میخواست قبل از صدور هر اعلاميهاى، روايتهاى مختلف را بشنود و ميزان اعتبار آنها را به دقت ارزيابى كند. در اواسط ماه فوريه چندين گزارش به دست سازمان رسيد حاكى از اينكه تعداد نامعلومى استاد، معلم، دانشجو و كارمند آموزش و پرورش در ميان دستگيرشدگان بودند. از اين تاريخ تا پايان ماه مارس، يعنى يك ماه و نيم تمام، سازمان در تلاش بود تا از نام و مشخصات دستگيرشدگان آگاه شود. اين كار هم مثل همۀ موارد مشابه، دشوار بود. حتى آفريقايىهاى مقيم خارج هم میترسیدند در این باره حرف بزنند، چون نگران عواقب آن بودند؛ زندانى نامبرده فوراً به قتل مىرسيد و خانوادهاش آزار میدید. سازمان عفو از مدتها پيش با چنين مشکلی در ايران، اوگاندا، اتيوپى و گينۀ استوايى روبرو بود. سرانجام سازمان موفق شد نام و مشخصات سه مدير مدرسه را به دست آورده و به حمايت از آنان برخیزد.
در اواسط ماه مارس فقط نام و مشخصات تعدادی انگشتشمار از دستگيرشدگان در اختيار سازمان بود، اما يقين میرفت كه شمار واقعى بسيار بيش از اينها باشد. مشكل عمده اين بود كه در آفريقاى مركزى نه مطبوعات آزاد وجود داشت، نه خبرگزارى مستقل و نه ساير وسايل ارتباطى. ترديدى نبود كه بوكاسا يكى از وحشيانهترين انواع اختناق را اعمال مىكند، اما سند و مدرك كافى براى علنى كردن اين واقعيت محرز در دست نبود و اين امر رفتهرفته موجب خشم كاركنان سازمان میشد. با اين وجود، هيچ كس مایل نبود اخبار نادرست و اغراقآميز - شاید هم ضداطﻼعات - از سوى سازمان بیرون آید.
از اين رو سازمان بر آن شد كه در ۱۴ مارس تلگرافى به دقت فرمولهشده براى بوكاسا مخابره كند و نگرانى خود را از بابت دستگيرىهاى ماه ژانويه و همچنين زندانيانى كه از سال ۱۹۷۳ در بند بودند، به گوش او برساند. در ضمن، از وى خواشته شد كه يك فرمان عفو عمومى براى آزادى همۀ زندانيان عقيدتى صادر کند. در تلگراف آمد:
عفو بينالملل جنبشى است مستقل از همۀ دولتها و احزاب سياسى و در حمايت از زندانيان وجدان در سراسر جهان فعاليت میكند... بدين وسيله نگرانى شديد خود را نسبت به سرنوشت زندانيان نظامى و غيرنظامى، چه آنهایی که از سالها پیش در زنداناند و چه آنهایی که پس از حوادث ژانویۀ ۱۹۷۹ زندانی شدهاند، به اطﻼع جنابعالی مىرساند.... ما از شما تقاضا داريم كه يك فرمان عفو ويژه براى تمامی كسانى كه به خاطر عقيده زندانى شدهاند صادر نمایید.
پاسخ بوكاسا ده روز بعد رسيد. نوشته بود كه کلیۀ زندانيان يك ماه پيشتر، در پنجاه و هشتمين سالروز تولدش، آزاد شده بودند و سازمان مىتوانست در صورت تمايل به آفريقاى مركزى سفر كند تا از نزديك شاهد اين آزادىها باشد. سازمان كوشيد میزان اعتبار این ادعا را محک بزند. تحقیقات نشان داد كه بخشى از زندانيان در اوايل ماه مارس آزادى خود را بازيافته بودند. با اين وجود، خانوادههاى زيادى هنوز از سرنوشت عزيزان خود اطلاعی نداشتند. ضمناً اين اولين بار نبود كه بوكاسا فرمان عفو صادر مىكرد. به زودى خبر رسيد كه زندانها هنوز پُر از زندان سياسى است. تحقيقات ادامه يافت.
آخرين اخبار از سوى خانوادههاى دانشجويان دستگيرشده در شورش ماه ژانويه آمد. همزمان آژانس خبرى فرانسه در ۲۱ آوريل خبر داد كه بسيارى از اين خانوادهها به دادگاه فراخوانده شدهاند. طبق گزارش آژانس، شوراى رهبرى آفريقاى مركزى «نقش عناصر ارتجاعى در آشوبهاى اخير را بررسى كرده و بىنظمى و فعاليتهاى خرابكارانۀ سازماندهى شده از سوى دانشجويان و ديگر گروههاى هرج و مرجطلب را محكوم نموده است.» اما در گزارش نيامده بود كه منظور كدام آشوبهاست. سازمان همچنين مطلع شد كه بارتلمى يانگونو، وزير اطﻼعات كشور، به همراه گروهى از اعضاى اپوزيسيون «جبهۀ ميهنپرستان اوبانگى» در زندان است.
در آغاز ماه مه، افرادی با دفتر سازمان در پاريس تماس گرفته و میخواستند ارجع به وقايع ۱۷ تا ۲۰ آوريل، كه منجر به ناپديد شدن تعداد زيادى كودك شده بود، اطﻼعاتی در اختيار سازمان قرار دهند. نمايندۀ‚ سازمان در پاريس با حالتی شرمنده میگفت كه اگر به يك مرخصى دو روزه نرفته بود، اين اطﻼعات زودتر به دستش میرسيد. او وقتى به محل كارش بازگشت، ديد كه چندين حامل خبر بىصبرانه پشت درب اتاقش در انتظارند. خبررسانى بدين شيوه بسيار رايج است. در وقایعی از این دست، هر زمان سازمان عفو اعلام داشته كه روى مسئلۀ خاصى كار مىكند افرادى از نقاط دور و نزديك تماس گرفتهاند. اغلب، افراد معمولی هستند كه بر حسب اتفاق شاهد وقوع حادثهاى بودهاند. گاه نيز كارمندان عاليرتبه، شرمگین كه از رفتار همكاران خود، با سازمان ارتباط بر قرار میکنند تا به این طريق جبران مافات کرده باشند. در روزهاى ۸ و ۹ ماه مه اطﻼعات جديدى در مورد نحوۀ‚ دستگيرى كودكان و سرنوشت آنان پس از دستگيرى، از سوى چهار منبع مختلف و بعضاً شناختهشده به دست سازمان رسيد.
مانند ساير موارد، اين اطﻼعات، هم متنوع بود و هم ضد و نقيض. برخى میگفتند كودكان پس از دستگيرى به كاخ بوكاسا در بارِنگو منتقل شدهاند، برخى میگفتند به زندان مركزى Ngaragba. دستگيریها به گفتۀ برخى در چهار نقطه صورت گرفته بود، به گفتۀ برخى در پنج نقطه. اما همه تأكيد داشتند كه دستگيرشدگان، كودكان دبستانىاند و نه دانشجويان دانشگاه. به گفتۀ برخى، بعضی از كودكان ۸ سال بيشتر نداشتند، اما برخی دیگر سن آنان را بين ۱۲ تا ۱۶ سال تخمين مىزدند. برخی هم سن کودکان را بین ١٠ تا ١۵ سال ارزیابی میکردند. راجع به نحوۀ‚ دستگيرىها هم رواياتی مختلف ذكر مىشد. از اين رو سازمان صلاح ديد كه مسئوليت ارزيابى و كنترل اين گزارشهاى ضد و نقيض را به شعبۀ لندن واگذار كند.
تحقيقات هنوز به پايان نرسيده بود كه كشيشی به نام ژوزف پرين با سازمان تماس گرفت. او از سال ۱۹۷۱ تا ۱۹۷۶ در بانگوى زندگى كرده بود و به تازگى، فقط چند روز پس از آخرین كشتارها، به بانگوى بازگشته و با بيش از ۵۰ شاهد عينى گفتگو كرده بود. جزئيات دقيق و موثق در دست داشت؛ از كسانى كه فرياد و شيون كودكان زندانى را به گوش خود شنيده بودند، از خانوادهاى كه پنج پسر خود را از دست داده بود، از پسربچهاى كه توسط دشنۀ خودش به قتل رسيده بود. او همچنين با گروهى از كودكان آزاد شده حرف زده بود. يكىشان گفته بود كه جسد ۶۲ كودك را به چشم خود ديده است.
گزارش کشیش پرين حكايت شاهدان قبلی را قوت بخشید. شرايط به قدر كافى بحرانى بود تا كه سازمان به اقدامی فورى دست بزند. در ۱۱ ماه مه تلگراف ديگرى به بوكاسا مخابره و بار ديگر نگرانى سازمان به وى گوشزد شد. همزمان، هشدارى براى دبيركل سازمان «روز جهانى كودك» در نيويورك ارسال گرديد. سه روز بعد سازمان يك اطﻼعیۀ مطبوعاتى قاطع اما سربسته منتشر ساخت. سازمان از نام بردن محل دستگيریها خوددارى كرد، چون اخبار واصله در اين باره بیش از حد مخدوش به نظر میرسید. به شركت مستقيم بوكاسا در قتلعامها نيز اشارهاى نشد، چون منبعی موثق در دست نبود. از انتقال كودكان به كاخ بوكاسا و كشتار آنان در آنجا هم سخنى به میان نیامد، چون اين اخبار هم چندپهلو بود.
تحقيقات سازمان در این مورد خاص همان روال عادى خود را طى كرد؛ غربال چندين باره‚ و وقتگیر اخبار و اطﻼعات. در تنظيم اطﻼعيه مطبوعاتى دقت و احتياط فراوان به كار رفت و فقط در قطعۀ چهارم آن بود كه گويى بمبی منفجر میشد:
طبق اخبار واصله بيش از یک صد كودك در ۱۸ آوريل [۱۹۷۹] به Ngaragba، زندان مركزى بانگو، منتقل شدند. طبق گزارش، محل نگهدارى آنان چنان تنگ بود كه بين دوازده تا بیست و هشت تن از این کودکان بر اثر خفگى جان سپردند. گزارش همچنين میگويد كه بقيۀ كودكان به جرم سنگاندازى به اتومبيل امپراتور، به دست اعضاى گارد امپراتورى سنگسار شدند. بدن برخى از آنان با سرنيزه سوراخسوراخ شد. برخى نيز بر اثر ضربات وارده به وسيلۀ چماق، آﻻت تيز و تازيانه جان باختند.
سازمان مدعى شد كه بر پایۀ اخبار موثق، تعداد ۵٠ پنجاه تا ١٠٠ كودك در زندان Ngaragba به قتل رسيده بودند. يكى از شاهدان گفته بود كه تنها در شب ۱۷ ماه فوريه اجساد ٦٢ كودك در گودالهاى اطراف زندان چال شده بود.
مطبوعات سراسر جهان نسبت به اين اعلامیه واكنش نشان مثبت دادند. عنوان «بوكاسا، قاتل كودكان» در صفحۀ اول بسيارى از جرايد به چاپ رسيد. اما وزير امور خارجۀ فرانسه در اظهاراتش بسيار محتاط عمل کرد و فقط از «گزارشهاى ضد و نقيض» نام برد. وزيرِ كمكهاى خارجى دولت فرانسه هم از اين وقايع با عنوان «حوادث غيرواقعى» ياد کرد. در عين حال، سيل اخبار و اطﻼعات تازه به سوى دفتر سازمان در پاريس سرازير شد. حاملين اين اخبار عمدتاً كسانى بودند كه به تازگى از آفريقاى مركزى بازگشته بودند. برخى از آنان از بيرون، زندان Ngaragba را زير نظر گرفته بودند. در ماه ژوئن، سازمان يك تصوير كامل و جامع از اين جنايتها در دست داشت كه دیگر جاى هيچ شك و تريدی باقى نمیگذاشت.
شروع اين ماجراى غمانگيز بازمیگشت به ماه ژانويه که دو مأمور امنيتى به قصد جاسوسى عليه مخالفان اونيفورم اجباری، به مدرسهاى اعزام مىشوند و از سوى چند كودك دبستانى مورد ضرب و شتم قرار مىگيرند. فرمان اونيفورم ظاهراً بيش از حد تصور مقامات دولتى خشم مردم را برانگيخته بود. در اين حوادث حدود ٤٠٠ تا ۵٠٠ نظامى و غيرنظامى جان میبازند. اما دستگيرى كودكان سه ماه بعد، یعنی در صبح روز ۱۸ آوريل، آغاز مىشود. اغلب دستگيرشدگان بين ۱۲ تا ۱۶ سال داشتند، ولی كودكان ۸، ۹، ۱۰ و ۱۱ ساله هم در ميانشان ديده مىشد. هر كس كه در خلال دستگيرى مقاومت كرد و يا شعار ضد دولتى سر داد، به شدت مورد ضرب و شتم قرار گرفت و یا در دم به قتل رسيد.
کودکان دستگيرشده را درون كاميونها روى هم - دقیقاً روی هم - سوار میکنند. سربازان با تازيانه و چماقهاى ميخدار و قندان تفنگ میافتند به جانشان. تا قبل رسيدن كاميونها به زندان، تعدادى از كودكان به خاطر جراحات وارده و برخى بر اثر خفگى يا لهشدن جان میبازند. بقیه را در دستههاى سى نفرى درون سلولهاى تنگ و تاريك به مساحت دو متر مربع روى هم تلنبار میکنند. تنها منفذ سلولها دريچهای است كوچك در سقف. كمبود اكسيژن و شدت گرما آزار میدهد کودکان را به سختی. آب و غذا ندارند. روز بعد، ۲۲ كودك ديگر بر اثر خفگى جان میسپارند. پس از خارج كردن اين اجساد، باز تعداد بيشترى کودک میآورند به سلول كه متعاقباً دو كودك ديگر بر اثر خفگى از بين میروند.
بقيۀ هم بر اثر شكنجههاى وحشيانه به هلاكت میرسند. برخى از جان به در بردگان گفتند كه خود بوكاسا در زندان بود و شخصاً کودک میکشت. يكى گفت كه يك گروه ۲۰ نفرى از كودكان را با كاميون از زندان خارج كرده و با واژگون ساختن تختهسنگهاى بزرگ بر سر آنها، همه را كشتند. اما در كمال تعجب، حدود ٤۰ كودك در روزهاى ۲۰ و ۲۱ آوريل از زندان آزاد میشوند. تحقيقات سازمان عفو عمدتاً بر پايۀ مشاهدات همين کودکان تنظيم گرديد.
دولت فرانسه ابتدا حاضر نبود اتهامات وارده به بوكاسا را تأييد كند. بعد هم كه حقانيت اين ادعاها بيشتر ثابت شد، دولت سعى كرد از ابعاد قضيه بكاهد. و به زودى ملاقاتی بين سران دولتهاى آفريقايىِ فرانسهزبان و والرى ژيسكاردستن، رئيسجمهور وقت فرانسه، در مستعمرۀ‚ رواندا برگزار گرديد و تصميم بر آن شد كه يك كميسيون تحقيقاتى مرکب از حقوقدانان پنج كشور ساحل عاج، ليبريا، رواندا، سنگال و توگو به آفريقاى مركزى اعزام شود. با وجود دولتهاى آفريقايىِ فرانسهزبان، بوكاسا عملاً نمیتوانست با ورود كميسيون تحقيقاتى مخالفت كند. اين نخستين بار بود كه دولتهاى آفريقايى به چنين اقدامى دست میزدند؛ اقدامى كه به نوبۀ خود يك رویۀ حقوقى را باعث گرديد تا دولتهاى آفريقايى، در رأس آنها نيجريه و سنگال، بعدها از آن در ايجاد يك كميسيون حقوق بشر آفريقايى بهره ببرند. كميسيون تحقيقاتى در اولين تلاش خود موفق عمل كرد و توانست با خود بوكاسا، نخست وزير و چند تن از وزرا مصاحبه كند. با شاهدان عينى، از جمله كاركنان صليب سرخ، كشيشان، معلمان، دانشجويان و كودكان دبستانى هم گفتگو کرد. گزارش هيئت حاوى مصاحبههايى بود با ۱۰ كودك آزاد شده از زندان Ngaragba. دو تن از آنها در واقع بر اثر غفلت دژخیمان جان سالم به در برده بودند؛ اين دو را هم به گمان اينكه مردهاند، به كاميون حمل اجساد انداخته و به گورستان منتقل كرده بودند، اما اين دو توانسته بودند قبل از زنده به گور شدن، خود را در گوشهاى مخفى كنند و سپس از گورستان بگريزند.
كميسيون علاوه بر تأييد مهمترين نكات مندرج در اطﻼعيۀ مطبوعاتى سازمان عفو، از يك رشته وقايع پرده برداشت كه در اطﻼعيه به آنها اشاره نشده بود، از جمله تيراندازى مأموران امنيتى به سوى كاركنان صليب سرخ در ماه ژانويه، و نیز شركت مستقيم بوكاسا و دو تن از افسران ارشد نيروهاى مسلح گارد امپراتورى آفريقاى مركزى به نامهاى ژنرال مايموكوﻻ و سرهنگ اينگا در اين كشتارها، و همچنين نحوۀ‚ سر به نيست كردن اجساد كودكان. تعدادی از اجساد در گورستان دفن شده بودند، تعدادی در پادگانهاى نظامى. تعدادی هم به رودخانۀ اوبانگى كه از كنار زندان Ngaragba میگذرد، پرتاب شده بودند.
گزارش كميسيون در ماه اوت منتشر گرديد. تا آن تاریخ شماری از افراد جسور كه حاضر شده بودند در كميسيون شهادت بدهند، دستگير و يا اعدام شدند. در سپتامبر ۱۹۷۹ چتربازان فرانسوى به قصد سرنگونی رژیم بوکاسا در خاك آفريقاى مركزى فرود آمدند. او كه از ديرباز دوست و متحد فرانسه محسوب میشد، اكنون ديگر وبال گردن بود. هيچ دولتى حملۀ فرانسه را محكوم نكرد، حتى دولتهاى آفريقايى مخالف فرانسه هم ترجيح دادند سكوت اختيار كنند. در واقع باید حفظ منافع و مصالح فرانسه را عمدهترین انگيزۀ اشغال آفريقاى مركزى دانست. رئيسجمهور ژيسگاردستن از دوران سرپرستی وزارت اقتصاد، رابطهای حسنه و تنگاتنگ با بوكاسا ايجاد كرده بود. نشریۀ پُرخوانندۀ‚ فُكاهى-سياسى لوكانار آنشنه در شمارۀ‚ ۱۰ اكتبر ۱۹۹۷ فاش ساخت كه ژيسگاردستن در گذشته قطعهاى الماس به ارزش ۲۵۰۰۰۰ دﻻر (به نرخ روز ۱ ميليون دﻻر) از بوكاسا دريافت كرده بود.
ژیسگاردستن اول منكر قضيه نشد، زيرا آنچه كه در اين رابطه بر زبان راند از نگاه بسيارى ناظران چيزى نبود جز يك اعتراف سربسته. او گفت كه رد و بدل كردن هدايا بين دولتمردان يك رسم قديمى است، اما تكه الماس كذایی «هرگز آن ويژگى و ارزشى را نداشت كه مطبوعات ادعا میكنند.» اما وى ظاهراً فراموش كرده بود كه هداياى رد و بدل شده به هنگام ديد و بازديدهاى رسمى همه جنبۀ علنى دارند، در حاليكه هديۀ بوكاسا در خفا پيشكش شده بود. قطعه الماس را يك پيك خصوصى به دست گاردستن رسانده بود. بعد، درست چند روز مانده به انتخابات اول ماه مه ۱۹۸۱، ژيسگاردستن اعلام نمود كه قطعه الماس را فروخته و پول آن را «كه به مراتب كمتر از آنچه بود كه گفتهاند، وقف يك سازمان خيريه در آفريقاى مركزى كرده است.»
اين افتضاح سياسى، مانند همۀ موارد مشابه در فرانسه، زمينه را براى فرضيههاى توطئه هموار کرد. از جمله گفته شد كه قصد ژیسگاردستن از اعزام چتربازان فقط سرنگونى بوكاسا نبوده، بلكه در عين حال مىخواسته کلیۀ اسناد و مدارك كتبى را، قبل از آنكه بوكاسا فرصت كند از آنها جهت باجگيرى استفاده نمايد، از بين ببرد. به شهادت خبرنگاران فرانسوی، درست در گير و دارى كه چتربازان سعى داشتند بر سربازان بوكاسا چيره شوند، ديگر نيروهاى فرانسوى در حال انتقال آرشيو بوكاسا به سفارت فرانسه بودند.
جنس و عيار اين فرضيه ها هر چه كه بود، در هر حال دامن ژیسگاردستن را گرفت و موجب شكست وى در انتخابات سال ۱۹۸۱ گرديد. اما از اين واقعيت نمىتوان گذشت كه بوكاسا توانست از روابط تنگاتنگى كه با ژيسگاردستن داشت، استادانه بهرهبردارى كند؛ دستكم در عرصۀ مسائل سياسى. ژيسگاردستن بسيار علاقمند بود كه در شكارگاه خصوصى بوكاسا به شكار بپردازد. شكارگاه در جنگلهاى انبوه و بکر ‚غرب كشور قرار داشت و فقط از طريق آسمان میشد به آنجا راه يافت. او در معيت بوكاسا میتوانست فيل و زرافه و كرگدن سفيد ناياب شكار كند. (بوكاسا طی مصاحبهاى با واشنگتن پُست، درست پيش از انتخابات فرانسه، گفت كه او شكارگاهى به مساحت ۱۰۰۰ كيلومتر مربع به ژيسگاردستن پيشكش كرده است). خويشان و اقوام ژيسگاردستن هم روابطی خوب و پُرمنفعت با آفريقاى مركزى داشتند. ژاك، پسر عموى والرى، حافظ منافع فرانسه در پروژههاى شهرسازى بوكاسا بود. فرانسيس، يكى ديگر از پسر عموها، در امور بانكدارى آفريقاى مركزى دستى توانا داشت. به ادعاى نشريۀ لُكنار، هر دو اين پسر عموها هم از بوكاسا الماس هديه گرفته بودند.
بدتر از همه آنكه ژيسگاردستن در اولين سفر خارجى خود پس از پيروزى در انتخابات ۱۹۷۷، به آفريقاى مركزى سفر كرد و ضمناً نخستین رئيسجمهورى بود كه به بوكاسا به خاطر جلوس به تخت امپراتورى تبريك گفت و او را «يك خويشاوند نزديك» لقب داد؛ يك نشان دوستى و نزديكى كه بوكاسا هميشه از يادآورى آن غرق غرور و افتخار مىشد. در يكى از به اصطﻼح «اطﻼعيههاى مطبوعاتى امپراتور» چنین آمده بود: «عالیجناب والرى ژيسگاردستن در ۲ اكتبر پاريس را به قصد ديدار خويشاوندان خویش در شاتو دو ويلمورا [يكى از چهار مزرعۀ بزرگ امپراتور در فرانسه] ترك کردند. پادشاه آفريقاى مركزى و رئيسجمهور ناهار خانوادگى را به اتفاق صرف نمودند. اعليحضرت بوكاساىِ اول، يك اثر هنرى ساختۀ دست هنرمندان آفريقاى مركزى به رئيسجمهور فرانسه هدیه دادند و از اين طريق گردش و تجارت را با هم درآمیختند.»
علاقۀ بىحد و حصر دولت فرانسه به بوكاسا از این رو بود كه وى را يك ضدكمونيست قابل اعتماد قلمداد میکرد. اين رابطۀ حسنه با آفريقاى مركزى از نقطه نظر ژئوپوليتيك نيز براى غرب بسيار پُراهميت بود، به ويژه كه برخى نداهاى ضدغربى در مستعمرات سابق فرانسه به گوش میرسيد. دولت زئير به رغم گرايشهاى غربى، از مدتها پيش با شورشها و ناآرامىهاى جدى روبرو بود. كنگو برازاويل ميانۀ خوبى با غرب نداشت. چاد در وضعيتى بحرانى بسر میبرد (و در سال ۱۹۸۱ به اشغال ليبى درآمد). ساير كشورهاى غيرآفريقايى هم از ديرباز چشم طمع به آفريقاى مركزى دوخته بودند. شوروى يك سفارت عريض و طويل در اين كشور داشت، جوری كه بوكاسا هر وقت مایل بود فرانسه را به پرداخت كمكهاى بيشتر وادارد، با مقامات شوروى قرارداد اقتصادی میبست. بوكاسا حتى از ليبى هم سوءاستفاده میكرد. به هنگام ديدار سرهنگ قذافى از بانگوى، بوكاسا اعلام نمود كه اسلام آورده و از اين طريق به فرانسه فهماند كه بايد بيشتر هواى او را داشته باشد.
در حقیقت اين شارل دوگل بود كه اول بار به طور جدى کوشید دل بوكاساى رئيسجمهور را به چنگ آورد. بوكاسا رسماً به پاريس دعوت شد و مورد استقبال دوگل قرار گرفت. مراسم تشريففرمايى هيچ كم و کسری نداشت: رژه در فرودگاه، مراسم تاج گل بر مزار سرباز گمنام، حركت با اتومبيل روباز در شانزهليزه، مهمانى باشكوه در تئاتر شهر پاريس و يك ضيافت شام در محل اقامت دوگل. دوگل در سخنرانى پيش از شام به تجليل و قدردانى از اقدامات دولت آفريقاى مركزى پرداخت: «آقاى رئيسجمهور، من مشتاقم تأكيد كنم كه [تجليل و قدردانى ما از شما] بيش از هر زمان ديگرى به قدرت خود باقى است و اين همه به خاطر شخصيت واﻻى شماست.» هشت روز پس از اين ديدار، نشريۀ لوموند گزارش داد كه بوكاسا وزير اقتصاد سابق خود، الكساندر بانزا، را «چنان بىرحمانه كه لرزه بر اندام مىاندازد»- به قتل رسانده است. بخشى از گزارش لوموند چنين بود:
در مورد آخرين جزئيات اين جنايت دو روايت مختلف وجود دارد. يكى اينكه، بوكاسا وى را به يكى از ستونهاى كاخ بست و سپس با چاقويى كه قبلاً با آن جام طﻼيى قهوهخورى خود را هم زده بود، شكم او را دريد. يا اينكه، قتل بر ميز كار هيئت دولت و به دستيارى چند نفر ديگر انجام گرفت. در هر حال، حوالی نيمهشب سربازان يك جسد بىهويت ديگر را كشانكشان از يك ساختمان به ساختمان ديگر بردند تا بقيه حساب كار خود را بكنند.
مطبوعات فرانسه همۀ سعی خود را كردند تا چند و چون اين اتهامات روشن شود. اما بوكاسا كه يقين داشت ديپلماتهاى فرانسوى اين خبر را به بيرون درز دادهاند، به شدت خشمگين شد و براى آنكه درس عبرتى به فرانسه داده باشد، كليۀ معادن الماس کشور را ملی اعلام كرد. اندكى بعد، مائوريس شومان، وزير امور خارجۀ فرانسه، با ارسال تلگرافى سراسر دوپهلو كوشيد از بوكاسا دلجويى كند: «شما به درستى پى بردهايد كه بين اظهارات يك خبرنگار كم و بيش مطلع كه میپندارد مىداند، و احترام برادرانهاى كه دولت فرانسه همواره براى جمهورى آفريقاى مركزى و رئيس دولت آن قائل بوده ارتباطى وجود ندارد.»
پس از اشغال نظامى آفريقاى مركزى توسط نيروهاى فرانسه، بوكاسا ابتدا به كشور ساحل عاج گريخت. در سال ۱۹۸۰ در دادگاهى غيابى به اعدام محكوم شد. اما هشت سال بعد همه را غافلگير كرد و داوطلبانه به آفريقاى مركزى بازگشت. دادگاه تجديد نظر مجدداً او را به مرگ محكوم کرد ، اما اين حكم به حبس ابد تخفيف يافت. در سال ۱۹۹۳ از زندان آزاد گرديد و سه سال بعد بر اثر مرگ طبيعى جان سپرد.
خوشبينان انتظار داشتند كه فرانسه از اين وقايع دردناك درسی بياموزد. همچنين اميدوار بودند كه سياستمداران آفريقايى هم پس از افشاى جناياتى كه بر كودكان بىگناه رفت، اقداماتی ويژه در جهت حفظ حقوق كودكان تدارک ببینند. اما در هر دو مورد اشتباه مىكردند. عفو بينالملل هم ظاهراً توان و قدرت ﻻزم را نداشت كه بتواند تغييرى در سياستهاى قدرتطلبانۀ فرانسه در آفريقا پديد آورد. هرچند تأثير و نفوذ سازمان عفو در پيشبرد اهداف حقوق بشرى حتى بر ديپلماتها و سياستمداران قلدر و زورگو هم پوشيده نيست، اما تأثير سازمان بر چگونگى ساختار مناسبات سياسى، به مثابه محيطى مناسب براى رشد و نمو هنجارهاى حقوق بشر، بسيار محدود به نظر مىرسد.
بيست سال پس از وقوع اين حوادث جانخراش در امپراتورى آفريقاى مركزى، رئيسجمهور شيراك در ژانویۀ ۱۹۹۹ از آفريقا ديدن كرد. او مدعى شد كه حامل پيامى است در جهت تقويت پايههاى دمكراسى و حكومت قانون در سراسر قارۀ‚ سياه. اما با اين حال نتوانست از حمله به سازمان عفو چشمپوشى كند و به دفاع از ناسينبه ايادما، رئيسجمهور مادامالعمر توگو، نپردازد. ايادما مدت ۳۲ سال است كه بر مسند قدرت تكيه زده و از اين نظر گوى سبقت را از همۀ رهبران آفريقايى جنوب صحرا ربوده است.
تنها دو ماه و نيم پيش از سفر شيراك به آفريقا، سازمان عفو گزارشی مستند انتشار داد و در آن دولت ايادما را به سه دهه شكنجه، اعدامهاى غيرقانونى و سر به نيست كردنهاى بىرحمانه محكوم كرد. دولت ايادما هم با دستگيرى يكى از كاركنان سازمان و جلوگيرى از ورود سه تن ديگر به خاك آن كشور، از جمله پیر سنه - دبيركل سازمان عفو واكنش نشان داد. شيراك طى يك مصاحبۀ مطبوعاتى در شهر لومه، پايتخت توگو، گفت كه اين اقدام سازمان عفو «تلاش در جهت تحريف واقعيت» بوده و افزود كه اقدام ايادما در شكايت از سازمان اقدامی كاملاً درست بوده است. چندى بعد، احضاريهاى خطاب به پير سنه صادر گرديد كه طبق آن سنه میبايست خود را به دادگاهى در توگو معرفى میكرد تا به اتهام «نافرمانى، اقدام براى شورش، پخش اخبار جعلی و تلاش براى بر هم زدن امنيت خارجى دولت» مورد محاكمه قرار گيرد. سازمان عفو نيز طی يك اطﻼعیۀ مطبوعاتى اعلام داشت: «رئيسجمهور فرانسه به جاى يارى رساندن به كسانى كه خواهان توقف سوءاستفاده از قانون در توگو هستند، از رژيمى حمايت میكند كه هرگز نخواسته ناقضان حقوق بشر را به پاى ميز محاكمه بكشاند.»
با اين همه، سازمان عفو اجازه نداد اين مسائل مانع فعاليتش شود. در ماه اوت همان سال از كميتۀ منع تبعيض و حمايت از اقليتها، وابسته به سازمان ملل، درخواست نمود كه كميسيونی تحقيقاتى تشكيل دهد و به اعدامهاى غيرقانونى، كه طى انتخابات فرمايشى سال قبل در توگو اتفاق افتاده بود، رسيدگى كند. در ماه سپتامبر نيز با ارسال نامهاى خطاب به اجلاس سران دولتهاى آفريقايىِ فرانسهزبان كه در كانادا برگزار گرديد، از آنان خواست: «به مقامات توگو فشار آوريد كه براى جلوگيرى از نقض آشكار حقوق بشر در آن كشور به اقداماتی مشخص دست بزند.» این تلاشها سرانجام در ماه ژوئن ۲۰۰۰ نتيجه داد؛ سازمان ملل و سازمان وحدت آفريقا (OAU) كميسيون تحقيقاتى مشتركى پدید آوردند تا اعدامهاى غيرقانونى در توگو را مورد بررسى قرار دهد. مطبوعات فرانسه اين خبر را به فال نيك گرفتند، اما معلوم نشد كه آيا ژاك شيراك هم مثل سلف خود ژيسگاردستن نقاب شرم بر چهره كشيد يا نه.
در بيست سال اخير فرانسه تدريجاً تغييراتى در سياستهايش نسبت آفريقا به وجود آورده و ديگر مثل گذشته از حضور نظامى خود جهت تقويت ديكتاتورهاى حامى و مورد حمايت فرانسه استفاده بهره نمیبرد. البته روند اين تحول هنوز ناروشن است و ظاهراً درسى كه میبايست از وقايع دردناك آفريقاى مركزى گرفته مىشد، شوربختانه گرفته نشده است. هر چه بيشتر مىگذرد، علائم سطحى بودن اين تحول هم بيشتر آشكارتر مىشود[4].
پيشروى حقوق بشر در عرصۀ جهانى امرى است تدريجى و گام به گام، اما اين پيشروى متأسفانه در دهههاى اخير غالباً معنای يگ گام به پيش و دو گام به پس را تداعی كرده است. تغيير و تحول در سياستهاى فرانسه نسبت به آفريقا هم همين طور. در مورد وضعيت كودكان و دفاع از حقوق حقۀ آنان نيز بايد گفت كه شوربختانه تعداد شكستها بيش از موفقيتها بوده است. معضل «سربازان خردسال»، پديدهاى كه تا بيست سال پيش هنوز ناشناخته بود، امروزه به صورت يكى از حادترين مشكلات جهان، به خصوص جوامع آفريقايى، خودنمایی میکند. ابعاد سوءاستفاده از كودكان به عنوان سرباز در جنگها در هيچ كجا به انداز‚ۀ آفريقا گسترده نيست.
در كشورهاى مختلف چون سيرالئون، آنگوﻻ، سودان و اوگاندا كودكان در صف اول جبهههاى جنگ قرار دارند. سازمان عفو بينالملل يكى از اعضاى ائتلاف وسيعى است كه در جهت منع اعدام سربازان خردسال تلاش میکند. طبق يك گزارش منتشره در سال ۱۹۹۹، شمار سربازان زير ۱۸ سال در آفريقا از مرز ۱۲۰۰۰۰ نفر میگذرد. به هنگام فروكش كردن موقتى نبردها، از كودكان براى پاسدارى و نگهبانى از پُستهاى حساس نظامى استفاده میشود. سربازان بزرگسال پشت سر كودكان سنگر مىگيرند تا از اصابت گلوله در امان بمانند.
تأثير مخرب اين كُشتارها بر روح و روان كودكان تا جایی است كه خود گاه به جناياتی هولناك دست مىزنند. بر پایۀ يك گزارش، چند پسربچۀ الجزايرى سر يك دختربچۀ ۱۵ ساله را بریدند و با آن فوتبال بازى كردند. شمار اندكى از كودكان خود را داوطلبانه در اختيار نيروهاى نظامى قرار مىدهند، اما هزاران هزارِ ديگر با تهديد و فشار اسلحه مجبور به اين كار مىشوند. سهم سازمانهاى مسلح مخالف دولت در ارتكاب اين جنايات فجيع نیز زیاد است. در طول جنگهاى داخلی در بروندى به سال ۱۹۹۴، چريكهاى هوتو دختران و پسران زير ۱۵ سال را هم به جنگيدن واداشتند. در سيرالئون، كه از سال ۱۹۹۱ تا به امرز در آتش جنگ داخلی میسوزد، چريكها در برخى موارد كودكان ۷ ساله را به حمل اسلحه و تيراندازى مجبور ساختند[5].
در مناطق شمالی اوگاندا هزاران كودك قربانى خشونتهايى هستند كه بين نيروهاى دولتى و گروه چريكى و جنايتكار LRA در جريان است. اين گروه چريكى كه خود را «ارتش مقاومت خداوند»[6] مینامد، مدعى است كه براى سرنگونى رژيم اوگاندا مبارزه میکند، اما قراين نشان مىدهد كه اهداف سياسى مشخصى ندارد و فقط مشتى مسيحى افراطى و بنيادگرا را (كه عقيده دارند ايمان به خدا گلولهها را بىاثر مىكند) دور خود گرد آورده تا روستاها را ويران كنند، به خانهها و مغازهها دستبرد بزنند، كاشانهها را بسوزانند و غيرنظاميان را مورد شكنجه و تجاوز و قتل و غارت قرار دهند.
جنگجويان اين گروه افراطى پس از تخريب روستاها، جنازهها را ول میکنند، اما كودكان خردسال را، كه معصومانه به پيكر بیجان والدين خود چسبيده و اشك مىريزند، همراه خود میبرند. آنها را با طناب يا زنجير به یکدیگر مىبندند تا فرار نكنند. محمولههاى سنگين غارتی را بر دوشهاى نحيف این اسرا جابجا میكنند. و به همین شکل بازمیگردند به پناهگاههاى خود. اگر كودكى نتواند پا به پاى چريكها قدم برداشته و يا احتمالاً اقدام به فرار نمايد، در دم كشته میشود؛ البته نه به مرگ سريع، نه توسط گلولهای در سر، كه به ضربات چاقو و قمه و چماق كه به دست ديگر اسراى كوچك ساخته شدهاند. حكايت دردناك و غمانگيز زیر را دختربچهای ۱۶ ساله به نام سوزان تعریف میکند برای بازرس سازمان عفو:
يك پسربچه مىخواست فرار كند، ولی دستگير شد. دهانش را پر از فلفل قرمز كردند و پنج نفرى او را کتک زدند. دستهايش را بستند و بعد ما را كه تازه اسير شده بوديم، مجبور كردند او را با چماق بكشيم. من حالم خيلی بد شد. پسرك را از قبل مىشناختم. هر دو اهل يك روستا بوديم. من نخواستم بزنم، ولی آنها گفتند پس تو را هم مىكشيم. با تفنگ به سوى من نشانه گرفتند و من مجبور شدم آن كار را بكنم. پسرك هى از من پرسيد: «چرا اين كار را میكنى؟» من فقط گفتم مجبورم. بعد كه او را كشتيم به ما گفتند دست و صورتمان را خونی كنيم. من سرم گيج رفت. يك جسد ديگر در كنارم بود و بوى بد آن اذيتم میكرد. به ما گفتند خون او را به دست و صورت بزنيم تا ديگر از مرگ نترسيم و خيال فرار نكنيم.
من از كارهاى بدى كه كردهام خيلی خجالت میکشم... وجدانم در عذاب است كه باعث مرگ ديگران شدهام... وقتى به خانه برگشتم مجبور شدم از جادو و جنبلهاى قديمى استفاده كنم تا پاك شوم. هنوز خواب پسربچه را مىبينم. از یک روستا بوديم. او به خوابم مىآيد و مىگويد كه من او را الکی كشتم. و من گريه میکنم.
تيموتى ۱۴ سال دارد و با حالتى سرد و بىاحساس از خاطرات جنگىاش میگويد:
من تيراندازىام خوب بود و در خيلی از جنگها در خاك سودان شركت كردم. سربازان دشمن معموﻻً چمباته مىزدند، ولی ما در يك خط راست مىايستاديم. فرمانده پشت سر ما بود. او معموﻻً مىگفت مستقيم بدويد به طرف آتش مسلسلها. فرمانده پشت سر ما بود و اگر كسى نمىدويد، او را کتک مى زد. همين طور مىدويديم و تيراندازى مىكرديم. راستش نمىدانم كه آيا كسى را كشتهام يا نه، چون نمىشود فهميد كه گلولهها كجا مىروند. ولی خيال مىكنم كه در طول اين همه جنگ آدم كشته باشم... اولين بارى كه در خط اول بودم يادم هست: دشمن از آن طرف شليك مىكرد و فرمانده به ما مىگفت بدويد جلو به طرف گلولهها. من ترسیده بودم. مىديدم كه دور و بریها يكیيكى مىافتند. اگر به طرف گلولهها نمىدويديم يا سنگر مىگرفتيم، فرمانده ما را کتک مىزد. فرمانده مىگفت اگر شكست بخوريم دشمن همۀ ما را میکُشد.
چريكها وقتى به پايگاههاى خود واقع در مناطق جنوبى و فقيرنشين سودان باز مىگردند، كودكان مجبورند كلفت و نوكر آنها باشند. كوچكترها آب مىآورند و در مزرعه کار میکنند. دختربچههايى كه گاه فقط ۱۲ سال سن دارند، به نكاح فرماندهان درمىآيند. همه تمرين رژه و تيراندازى مىكنند تا همیشه آمادۀ‚ نبرد باشند. بخش عمد‚ۀ مواد خوراكى و تسليحاتشان از طرف دولت سودان تأمين مىشود كه در عوض از LRA به منظور سركوب شورش ارتش آزاديبخش خلق سودان در نواحى جنوب كشور بهره میبرد. دولت سودان مدعى است كه اين كمكها به تلافى كمكهاى نظامى است كه دولت اوگاندا در اختيار ارتش آزاديبخش خلق سودان قرار مىدهد.
گراسا ماچل، همسر نلسون ماندﻻ، به عنوان رئيس پروژ‚ۀ تحقيقاتى «تأثير نبردهاى مسلحانه بر كودكان»، وابسته به سازمان ملل، مىگويد: «واقعيت اين است كه كودكان به سبب تصميمات آگاهانه و مغرضانۀ بزرگساﻻن روز به روز بيشتر به اهداف اصلی تبديل مىشوند، تا قربانيان اتفاقى اين نبردها... جنگها كليۀ حقوق كودكان را پايمال مىكنند... آسيبهاى وارده به كودكان، جراحات بدنى، فشارهاى روحى و روانى، تجاوزات جنسى... همۀ اينها يعنى نقض آشكار ارزشهاى اخلاقى و انسانى كه پايه و اساس كنوانسيون حقوق كودك را تشكيل میدهند.»
سازمان عفو و ساير نهادهاى عضو ائتلاف دفاع از حقوق كودكان (سازمان ديدهبان حقوق بشر، نجات كودكان، يونسكو و وزارت امور خارجۀ آلمان) پيوسته به دولتهاى آفريقايى فشار مىآورند تا به سوءاستفاده از سربازان خردسال خاتمه دهند. اين ائتلاف در سال ۱۹۹۹ يكى از بزرگترين نشستهاى خود را در شهر موپوتوى موزامبيك - زادگاه گراسا ماچل - برگزار نمود. اكثر دولتهاى آفريقايى، سازمانهاى مردمى و مدافع حقوق بشر و نمايندگان سازمان صليب سرخ نيز در آن شركت داشتند. دستكم مىتوان گفت كه معضل استفاده از كودكان در جنگها، امروزه يك معنا و بار سياسى پیدا کرده است. آنچه كه سالها موضوعى تعريف نشده و مورد پژوهش قرار نگرفته تلقى مىشد و همين خود بهانهاى بود تا از پرداختن به آن خوددارى شود، امروزه به معضلی شناختهشده تبديل گشته است كه دولتهاى مسئوليتپذير آفريقايى حل آن را وظيفۀ خود مىدانند. يكى از دستاوردهاى ائتلاف اين بود كه دولت آفريقاى جنوبى حداقل سن مجاز براى سرباز شدن را از ۱۷ به ۱۸ سال افزايش داد.
شكنجه و ضرب و شتم كودكان و تجاوز به ابتدايىترين حقوق آنها به خاطر منافع و اهداف سياسى، ظرف مدت نسبتاً كوتاهى به يك مشکل عام براى كل قارۀ‚ آفريقا بدل شده است. آنچه كه دو دهۀ پيش صرفاً ويژگىهاى بيمارگونۀ روحى و روانى يك سايكوپات به نام بوكاسا تلقى مىگرديد، امروزه يك پديدۀ‚ عمومی است و مىرود كه چون بختك همۀ مناطق آفريقا را در چنبرۀ خود گيرد. اين معضل انسانى محصول سقوط و انحطاطى است كه جوامع آفريقايى ظرف دهههاى اخير به آن گرفتار آمدهاند؛ انحطاطى ناشى از سوءرهبرى، خودكامگى، قدرتپرستى، جنگهاى بىوقفه، فقر فزاينده و آلودگى محيط زيست. يافتن راهحل براى اين همه ناهنجارى بىشك مستلزم ارادهاى فراگير و جهانى است. سازمان عفو بينالملل حاضر است در راستاى تحقق آرمانهاى انساندوستانه همۀ سرمایۀ معنوى و اخلاقی خود را در خدمت آفريقا قرار دهد.
آنچه كه آفريقا بيش از هر چيز بدان نياز دارد چه بسا این است: قدرى بيشتر رئيسجمهور اوباسانجو و قدرى كمتر رئيس جمهور شيراك.
http://www.scribd.com/doc/2973934/Chon-Ghatre-Bar-Sang
[1] Jean Bedel Bokassa ۱۹۲۱-۱۹۹۶ .م
[2] John Updike رماننویس آمریکایی متولد ۱۹۳۲. م
[3] Evelyn Waugh طنزنويس انگليسى ۱۹۶۶ - ۱۹۰۳. م
[4] يك گروه كارشناس دعوتشده از سوى سازمان وحدت آفريقا (OAU) طی گزارش مورخ اول ژانویۀ ۲۰۰۰ به انتقاد شديد از اعضاى شوراى امنيت سازمان ملل و به ويژه آمريكا و فرانسه پرداخت و اين دولتها را به خاطر عدم پيشگيرى، و سپس بیعملی در قبال قتلعام ۸۰۰۰۰۰ انسان در رواندا به سال ۱۹۹۴ محكوم نمود.
[5] در اواخر سال ۲۰۰۰ دولت آمريكا از شوراى امنيت سازمان ملل درخواست کرد كه فرمان ايجاد يك دادگاه ويژه جهت رسيدگى به جنايات فوداى سانكو، رهبر چريكهاى سيرالئون، و ديگر متهمين نقض حقوق بشر را صادر کند.
[6] Lord´s Resistance Army
۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه
اریک هرملین - پدرخواندۀ شعر و ادب پارسی در اسکاندیناوی

فرزند طبیعت ساکت
اریک هرملین یک عارف معشوقباز بود و تا دم مرگ به زبان پارسی نرد معاشقه باخت. با تقریباً تمامی پارسیشناسان عصر خویش مکاتبه کرد. بهرغم تفاوتهای فاحش زبانی و فرهنگی، تعبیر و ترجمان او از اشعار پارسی با چنان دقت و وسواسی برای نیل به اصالت و صلابت توأماند که بهسختی میتوان اصالت و صلابتی فرای آن متصور بود. او به این منظور، خود را ناچار دید که به سبک نگارش انجیل کارل دوازدهم (پادشاه سوئد ١٧١٨ - ١٦٩٧) روی آورد. این انجیل معروف به لحاظ ساخت معانی و بافت نوشتاری، جزء متون فاخر و بیبدیل اسکاندیناوی قلمداد میشود، و تا سال ١٩١٧ کماکان یگانه انجیل رسمی مسیحیان سوئد بهشمار میرفت. اریک هرملین بهجد معتقد بود که «اشعار مقدس و قدیمی پارسی» حتماً میبایستی در چنین جامۀ پاک و برازندهای عرضه میشدند. او راهی سخت پیمود و رنجها کشید، اما عاقبت موفق شد آن جامۀ پاک و برازنده را به اندام ترجمههایش بدوزد و آنها را ورای گزند ایام و آفت زمان، در بالادست ادبیات ترجمانی اسکاندیناوی قرار دهد. با تحمل چنین رنجی، با ترجمۀ مقدسمأبانۀ گنجینههای جاودان پارسی، نام خود را در فرهنگ و ادبیات شمال جهان ماندگار کرد.
اریک هرملین در ٢٢ جون ١٨٦٠ در خانهای مرفه و روستایی در جنوب شرقی سوئد بهدنیا آمد. نجیبزاده بود و لقب بارون یدک میکشید. کودکی را در طبیعتی بکر و کمجمعیت با افقهای باز و جنگلهای انبوه و دریاچههای نیلی به نوجوانی رساند. نگاهی عمیق و روحی لطیف و ذائقهای شکننده داشت. هوای پاک و آب زلال و زمستانهای کند و تابستانهای عجول و رنگهای شفاف و مردمان ساکت شمال - آنها که بودهاند و دیدهاند، میدانند - بهراستی چه بلایی به سر او آورد، به چه دردی مبتلایش کرد که خیلی زود کفش سفر پوشید آهنگ رفتن کرد. خیلی رفت. زورمند و خوشبینه بود، لابد به هر چیزی خیره میشد و به هر مضمونی، احساس گره میزد. هیچ بعید نیست که به وقت آن رفتنهای بیوقفه، از هر بوستانی، گلی و شاپرکی برمیداشت و باز... میرفت.
اعتیاد
اریک هرملین اعتیاد سنگین به الکل را نخستین بار در سن ٢٠ سالگی (١٨٨٠) طی دوران تحصیل در آکادمی شهر اُپسالا تجربه کرد. به دفعات در بیمارستان بستری گردید و ترک اعتیاد کرد، اما نتیجهای ماندگار کسب نکرد. این اعتیاد و انواع دیگر اعتیاد تا پایان عمر کم و بیش همراه او بودند.
او پس از گذراندن سه ترم در آکادمی شهر اُپسالا، در رشتۀ کشاورزی به تحصیل پرداخت و به زبان آب و خاک و گیاه خو گرفت. در ٢٣ سالگی بر آن شد که دیگر سوئد را بگذارد و برود به آن دوردستها، به قارۀ آمریکا. رفت و رخت نظامی پوشید در ارتش آمریکا. پس از دو سال نظامیگری در آنجا، به دلیل بیماری و «برخی رفتارهای ناشایست» از ارتش اخراج شد و به اروپا بازگشت. آنگاه، ابتدا به آلمان رفت و سپس در انگلستان بار دیگر رخت نظامی پوشید (١٨٨٦). و این بار بهمدت پنج سال برای ارتش بریتانیا در هندوستان مستعمره خدمت کرد، منتها این بار نیز به دلیل بیماری و «برخی رفتارهای ناشایست» از ارتش بریتانیا اخراج شد. باز یکچند را به پرسهزنی به سبک خودش در دهکدههای اروپا سپری کرد، تا دوباره هوس آمریکا زد به سرش. راه افتاد به سمت آمریکا (١٨٩٣) اما نهایتاً از جاماییکا سر درآورد. سه سال بعد به زادگاهش، به خانۀ روستایی پدرش در جنوب شرقی سوئد بازگشت. بازگشت و در دم - به ابتکار برادرش، بارون یوسف هرملین- در بیمارستان بستری گردید، جهت ترک اعتیاد سنگین.
اریک هرملین، اعتیاد را ترک کرده و نکرده، مدتی در اجتماع چرخید، اما آن «برخی رفتارهای ناشایست» دست از سرش برنداشتند، یا او نتوانست دست از سر آنها بردارد. عاقبت در سال ١٨٩٧، بنا به رأی دادگاه استیناف و تأیید پادشاه گوستاو پنجم، فردی فاقد کفایت - کفایت ادارۀ زندگی خویش - تشخیص داده شد. قیمی هم بر او گماردند که کسی نبود جز برادرش یوسف هرملین. او در این هنگام، سیاستمداری معروف و محافظهکار بود و ضمناً صاحب کرسی نمایندگی در پارلمان. به این شکل، کلیۀ اختیارات شهروندی اریک هرملین به برادرش منتقل شد و خود او از کلیۀ مسئولیتهای اجتماعی فارغ گردید - تنها حسناش همین بود.
بزهبهرغم این فراغت، اریک هرملین در اواخر همان سال (١٨٩٧) دوباره کفش سفر پوشید و این دفعه فرار کرد به استرالیا. در استرالیا بهمدت ده سال به هر شغلی تن داد، از ماهیگیری و باغبانی گرفته تا منشیگری و رفتگری. ضمناً به برادرش نامهها نوشت و با شرح و تفصیل افکار در هم و بر هم خود او را سخت نگران کرد و از او سراغ پول گرفت. خودش بعدها همیشه از آن ده سال با عنوان «روزگار خوش» یاد میکرد. این «روزگار خوش» در عین حال، او را بیش از پیش به سمت الکل و مواد مخدر سوق داد و نهایتاً به جرم و بزه وادارش کرد؛ البته نه به جرم و بزه از نوع سنگین، ولی به هر حال به اعمالی خلاف عرف و اخلاق. بارها به اتهام دلهدزدی و بدمستی بازداشت شد. این «روزگار خوش» حتی او را به نقطهای رساند که مجبور شد یک پالتوی مندرس بدزدد؛ آن هم از کی؟ از یک بینوای بینواتر از خودش که مثل خودش به نوانخانهای در حومۀ شهر ملبورن پناه برده بود. اریک هرملین پالتو را به ثمن بخس فروخت و خرج الکل و مواد مخدر کرد.

پس از چهار ماه درمان اجباری در بیمارستان کاتارینا، رأی نهایی پزشک معالج سرانجام صادر شد و او، اریک هرملین را یک بیمار روانی و بهشدت نیازمند تیمار اجباری تشخیص داد. متعاقباً، اریک هرملین را تحتالحفظ از استکهلم به شهر لوند در جنوب سوئد انتقال دادند و در هاسپیتال این شهر (که بعدها به بیمارستان سنت لارس شهرت مییافت، اما در اصل تیمارستان دربستهای بود) مقیم کردند.
در پروندۀ پزشکی او از جمله میخوانیم: «فردی متوهم و بیاعتنا به رعایت اصول اولیۀ نظافت شخصی... گستاخ و تا حدودی بینزاکت... مشاعر وی گاهی خیلی کُند کار میکند...» مشهورترین روانکاو کشور سوئد، اریک هرملین را معاینه کرد و گفت: «هیچ نوع تیماری قادر نیست اختلالات روانی این بیمار را مداوا کند.» به عبارت دقیقتر، نه دیگر امیدی به شفای بیمار میرفت، نه بیمار دیگر میتوانست به آزادی و ترک تیمارستان امیدی ببندد. تشخیص این مشهورترین روانکاو سوئد در حقیقت چیزی نبود جز یک قتل قضایی در حق اریک هرملین که حال مجبور میشد ٣۵ سال از باقیمانده عمر خود را (از ١٩٠٩ تا ١٩٤٤) در تیمارستان سنت لارس سپری کند.
پزشکان و روانکاوان هرگز موفق نشدند راجع به علل «رفتارهای ناشایست» یا «مشاعر کُند» اریک هرملین به تشخیصی علمی و پایدار برسند. اما اریک هرملین تشخیص خود نسبت به حال و روز پزشک ارشد تیمارستان را بهروشنی بیان میکرد: «مجسمۀ بلاهت و بیسوادی!»
تولد نو
اقامت در تیمارستان سنت لارس نقطۀ پایانی بود بر یک دورۀ زندگی پرماجرا و پرفراز و نشیب، و البته به شدت مخرب. همچنین میتوان گمانه زد که چهبسا اریک هرملین چنین موقعیتی را در قلبش آرزو میکرد و بدش نمیآمد در منزلی آرام گیرد تا در اولین قدم، کرامت خود را بازیابد و سپس فارغ از جمیع توقعات و مسئولیتهای اجتماعی رایج در قرن ٢٠، از همان اتاق تیمارستان واقع در ساحل دریای بالتیک، نقبی بزند به قرون ١٠ و ١٢ و ١٤، به ری و سمرقند و بخارا، به شیراز و بغداد و دمشق، به کوی و برزنهای هزار و یک شبی مشرقزمین؛ فقط به سودای گشودن اسرار سربهمهر عرفان پارسی. او حال در آستانۀ دهۀ پنجم زندگی میرفت تا از نو زاده شود و تیمارستان را به پربارترین عرصۀ زندگی خویش تبدیل کند.
اریک هرملین دست به قلم شد. ابتدا مقالههای بلند نوشت و به بحث راجع به موضوعات روز اجتماعی پرداخت؛ همه از زاویۀ دید یک محافظهکار وطنپرست و پروآلمانی - تقریباً در راستای همان مشی سیاسی برادرش. به این ترتیب، تعدادی مقاله در روزنامههای دستراستی به چاپ رساند، اما کمکم از این کار دست کشید و در عوض، کولهبار سفرهای دورش را، همانی را که پر بود از گلها و شاپرکهای بوستانهای دور ونزدیک، آن را گشود و دیگر رسالت خود دید که مابقی عمر را وقف تفسیر و ترجمۀ آثار عرفانی ملل مختلف کند. کار را با ترجمۀ آثار متفکران مسیحی مانند یاکوب بوهم و امانوئل اسودبورگ آغاز کرد و بعد رفت سراغ سعدی، بعد سراغ حسین آزاد، بعد سراغ محمود شبستری، بعد سراغ خیام...
Hvart ögonblick är du, fotbunden, liggande i ett nytt nät.«
Hon svarade: »O Shaihk! Jag är allt hvad du säger;
Men du, är du allt hvad du ger dig ut för (att vara)?«
هر لحظه به دام دیگری پا بستی؛
گفتا؛ شیخا، هر آنچه گویی هستم،
آیا تو چنانکه مینمایی هستی؟
اریک هرملین ٣١ سال تمام فقط ترجمه کرد و هرازگاهی با فروش مقداری از املاک خود، به واسطۀ برادرش، پولی فراهم آورد و ترجمههایش را به زیور طبع آراست. شمار تیراژها بالا نبود: بین ٤٠٠ تا ۵٠٠ تیراژ. هیچ منتقدی ابداً حاضر نشد نقدی بر ترجمههای او بنویسد. تعداد کمی از ترجمهها به فروش رفتند. در فقدان منتقد و مشتری، اریک هرملین چارهای ندید جز اینکه خودش به خودش جایزه بدهد: پس از هر بار که ترجمهای قطور به چاپ میرساند، از تیمارستان میگریخت، میگریخت به آن سوی آبهای بالتیک، به شهر کپنهاگ، و چند روز پیاپی نوشخواری مفصل میکرد. مجموعاً شانزده دفعه فقط به چنین مناسبتهایی گریخت؛ شانزده گریز در ازای ١٠٠٠٠ صفحه اشعار عارفانۀ پارسی، از سعدی و خیام و مولانا و عطار و نظامی و سناعی و چند تن دیگر. اشعار حماسی فردوسی نیز ترجمه کرد، اما شگفتا که هرگز به غزلهای حافظ نزدیک نشد. با نگاهی گذرا به فهرست ترجمههای اریک هرملین درمییابیم که نام حافظ دراین فهرست بالابلند به چه شکل عجیب و غریبی غایب است.
* سعدی، بوستان، ١٩١٨
* نغمههای پارسی، حسین آزاد، گزیدۀ گلزار معرفت و صبح امید، ١٩٢١
* محمود شبستری، گلشن راز، ١٩٢٦
* رباعیات عمر خیام، ١٩٢٨
* سنایی، حدیقةالحقیقه، ١٩٢٨
* بیدپای، حکایات برگزیده، انوار سهیلی، ١٩٢٩
* شیخ عطار، پندنامه (جلد اول)، ١٩٢٩
* شیخ عطار، پندنامه (جلد دوم)، ١٩٢٩
* شیخ عطار، منطقالطیر (جلد اول)، ١٩٢٩
* شیخ عطار، منطقالطیر (جلد دوم)، ١٩٢٩
* شیخ عطار، تذکرةالاولیا (جلد اول)،١٩٣١
* فردوسی، شاهنامه، ١٩٣١
* شیخ عطار، تذکرةالاولیا (جلد دوم)، ١٩٣٢
* شیخ نظامی، سکندرنامه، ١٩٣٣
* مولانا جلالالدین، مثنوی (جلد اول)، ١٩٣٣
* نغمههای پارسی (جلد اول)، مثنوی، مولانا جلالالدین، دفتر چهارم، ابیات ١٣۵٧ - ١٩٣٤،١٢٦٣
* نغمههای پارسی (جلد دوم)، مثنوی، مولانا جلالالدین، دفتر چهارم، ابیات ٢٠٢٩ - ١٩٣٤،١٣۵٨
* مولانا جلالالدین، مثنوی (جلد دوم)، ١٩٣۵
* مولانا جلالالدین، مثنوی (جلد سوم)، ١٩٣۵
* مولانا جلالالدین، مثنوی (جلد چهارم)، ١٩٣٦
* حکایت آن سه ماهی، کلیله (جلد اول)، ١٩٣٧
* حکایت آن سه ماهی، مثنوی، مولانا جلالالدین، دفتر پنجم، ابیات ٢٣١٢ - ٢٢٠٢، ١٩٣٧
* کلیله (جلد اول)، ١٩٣٨
* شیخ عطار، تذکرةالاولیا (جلد سوم)، ١٩٣٩
* کلیله (جلد دوم)، ١٩٣٩
* مولانا جلالالدین، مثنوی (جلد پنجم)، ١٩٣٩
* مولانا جلالالدین، مثنوی (جلد ششم)، ١٩٣٩
* کلیله (جلد سوم)، ١٩٤٢
* راجع به ملائک و شیاطین نزد آدمی، گزیدههای مثنوی، ١٩٣٩
* شیخ عطار، تذکرةالاولیا (جلد چهارم)، ١٩٤٣
باید افزود که اریک هرملین یک بیمار مطیع و نمونه نبود. او به آسانی - به خصوص در ابتدای ورودش به تیمارستان - با پزشکان و کارمندان و سایر بیماران مسئله پیدا میکرد و میگریخت. و هر بار پس ازکوتاهمدتی به تیمارستان بازش میگرداندند، آن هم در حالی که از مصرف بیرویۀ الکل بیهوش و بدحال بود. او به هر روی، به یمن ثروت و اعتبار موروثی، یک بیمار ویژه و برخوردار از مزایای ویژه در تیمارستان سنت لارس بهشمار میرفت. دو اتاق در اختیار داشت. یکی از آنها را کرده بود اتاق کار و کتابخانه. کتابها را معمولاً میخرید، چون به عنوان یک بیمار روانی حق نداشت از کتابخانۀ دانشگاه لوند قرض بگیرد. از این رو، با اغلب ناشران و کتابداران درجه یک اروپا در تماس بود. بنگرید طنز تاریخ را که کتابخانۀ دانشگاه لوند اکنون - ٦٦ سال پس از مرگ دیوانهای که از حق قرض کتاب محروم بود - به خود میبالد که میراثدار بخش اعظم کتابهای متعلق به آن دیوانه است. دانشجویان رشتۀ ادبیات و فلسفه دانشگاه نیز از این موهبت برخوردارند که با برداشتن چندین واحد هرملینشناسی، با سبک ادبی آن دیوانه آشنا شوند.

اریک هرملین به اغلب زبانهای اروپایی، و از همه بیشتر به لاتین و آلمانی تسلط کامل داشت. در مقام یک زبانشناس، فردی محافظهکار بود. رفرم درستنویسی سال ١٩٠٦ سوئد را به هیچ میانگاشت و کتاب انجیل سال ١٩١٧ را هم چیزی مهمل و پوچ میشناخت. معقتد بود که انسان باید بتواند از ظاهر هر لغت به ذات آن پی ببرد؛ فقط در این صورت میشد به بیان و پیام واقعی الفاظ دست یافت. متن ترجمههای او بس منحصربهفردند؛ منحصربهفرد و آرکائیک و چشمنواز.
طی این همه سال اقامت در تیمارستان، اریک هرملین با هر قدمی که در طریق عرفان برداشت، نگاه خود نسبت به مسائل اجتماعی را نیز تغییر داد. او بهتدریج از ناسیونالیسم خشن بیزاری جست و در عوض به نوعی اومانیسم جهانی گرایش نشان داد. او از اوان جوانی با یهودیان احساس نزدیکی و همدردی میکرد، اما این احساس اکنون شکل و رنگ مذهبی به خود میگرفت. به باور او، یهودیت و مسیحیت و اسلام دارای یک هستۀ مشترک بودند، اما قوم یهود نخستین مردمانی بودند که خداوند با آنان به سخن نشست. از این رو، زبان عبری جایگاهی ویژه نزد اریک هرملین پیدا میکرد. لابد به انگیزۀ سردرآوردن از سخنان خداوند با قوم یهود بود که فراگیری زبان عبری را بر خود واجب شمرد و با خاخام کنیسۀ شهر مالمو رشتۀ الفت تاباند. خاخام بهطور منظم به تیمارستان میآمد و به رفیق دیونهاش عبری میآموخت.
یکی دیگر از عادات اریک هرملین این بود که در حاشیۀ ترجمههایش راجع به موضوعات مربوطه - چنانچه مهم بودند - اظهارنظر کند. او در نوشتههای خود، یهودیان آواره را با کلمات مهرآمیز مینوازید و یهودستیزان را با الفاظ تند به باد انتقاد میگرفت، علیالخصوص یهودستیزان وابسته به نازیسم آلمانی را. او پس از واقعۀ شب بلور یا شب کریستال (شب بین نهم و دهم نوامبر ١٩٣٨) آدولف هیتلر را یک «قاتل آتشافروز» نامید.
عرفان در قالب هر دین و مذهبی که تجلی کند، در همه حال نوعی تلاش پیوسته است از سوی انسان برای نیل به وحدت و یگانگی، به ایجاد نوعی پیوند اسرارآمیز با خداوند از طریق راز و نیاز. این پیوند اسرارآمیز همواره برای هرملین مسئلهآفرین بود. او در هر فرصتی، پیرامون این پیوند حاشیهنویسیهای مفصل میکرد و هرگز کتمان نمیکرد که با پذیرش بی چون و چرای چنین پیوندی مشکل دارد. او با ارجاع به عمرخیام مینویسد: «خداوندا، تو هستی من، و اصلاً خود من هستی.»
اریک هرملین تقریباً در تمام ترجمههای خود به مقولۀ واحدی میپردازد که به عقیدۀ او، خدا و انسان را از یکدیگر دور میسازد و آن مقوله، شخصیت انسان، یا به بیان خود او، منیت انسان است. منیت میتواند از جمله نزد «یک محقق دانا و عالم» خود را اینگونه تجلی دهد که او بکوشد خدا را با معیارهای خود بسنجد، یا که خود را برتر از سایر انسانها فرض کند. بنابراین، منیت یک جنبۀ زشت و شیطانی بشریت است. شیطان نزد اریک هرملین موجودی ذهنی و نمادین نیست، بلکه موجودی است عینی و واقعی. از همین رو، او هرگز نتوانست با متکلمان و الهیون مذهب پروتستان، که یک مسیحیت منهای شیطان آرزو میکردند، همرأی و همنظر باشد.
شراب نیز در ترجمههای اریک هرملین جایگاهی بغرنج دارد. او مینویسد: «محمود شبستری عارف و شاعر قرن ١٤، در دیوان گلشن راز به پانزده پرسش مرتبط با زندگی پاسخ داده است. چهاردهمین پرسش او این است: شراب و چراغ و زیبایی چیستاند؟ جملۀ "به میخانه وارد شو!" به چه معناست؟ محمود سپس تعدادی پاسخ ارائه میدهد، از جمله اینکه: شراب و چراغ و زیبایی جنبههای ظهور حقیقتاند، زیرا حقیقت به اشکال مختلف ظهور میکند. محمود در غزل دیگری میگوید: بنوش، شراب بنوش و خویشتن خویش را از منیت رها ساز!»
گفتیم که هیچ منتقد ادبی ابداً حاضر نشد در زمان حیات اریک هرملین نقدی بر ترجمههای او بنویسد. اما ناشناختگی نزد عوام، ذرهای از نفوذ بر نخبگان نمیکاهد. تاکنون چهار نسل از شعرای بهنام سوئد از منبع فیض اریک هرملین سیراب شدهاند. یلمار گولبری، اریک لیندگرن، آکسل لیفنر، یوستا اوسوالد، گونار اکهلوف، کارل ونهبری، و ویلهلم اکهلوند همه غولهای ادبیات شعری سوئد بهشمار میروند و همه نیز از اصحاب هرملین، یا هرملینی محسوب میشوند.
بهرغم تأثیر بهسزای شعر و ادب پارسی بر سرنوشت اریک هرملین، او هرگز به ایران سفر نکرد. زبان پارسی را در دوران خدمت در ارتش بریتانیا در هندوستان فرا گرفت و در دوران اقامت در تیمارستان سنت لارس بود که به آن عمق و بُعد بخشید. در سال ١٩٤٣ تقدیرنامهای به دست او رسید از سوی سفارت ایران در استکهلم. سفیر ایران به ملاقات او رفت و چند روز بعد طی مراسمی رسمی در کتابفروشی معروف آکادمی در شهر لوند، نشان شیر و خورشید دولت ایران به اریک هرملین اهدا شد. من نگارنده اگر جای سفیر بودم، زیرگوشی هم که شده از آن دیوانۀ مشهور اسکاندیناوی میپرسیدم: «چرا هرگز از حافظ ترجمه نکردی؟ این چه رازی است؟»
در سالهای اخیر شاهد آنیم که اسلامگرایان متعصب و بیگانه با هر نوع فلسفۀ مداراجو، دست بهکار جعل تاریخ شدهاند میکوشند شیفتگی اریک هرملین نسبت به عرفان پارسی را به سود خود مصادره کنند و از او یک مجسمۀ مبهوت و مسلمان بتراشند، تو گویی که او با تشرف به دین حنیف به رستگاری رسید. و این کذب محض است و حقیقت جز این نیست که او همیشه یک عارف مسیحی باقی ماند و همواره - چه بعضی را خوش آید، چه نیاید - باور داشت که خداوند نخستین بار با قوم یهود به سخن نشست، منتها بنا به رسالت صلحطلبانهای که برای خود قائل بود، ترجیح میداد فاصلۀ میان ادیان ابراهیمی را نادیده انگارد و پیروان این سه دین و سایر ادیان را به آشتی با یکدیگر فراخواند. تردیدی نیست که او اگر امروز زنده بود، داوریاش راجع به هر رهبر و رئیسجمهور و نخستوزیر جنایتکاری، اعم از یهودی و مسیحی و هندو و بودایی و سنی و شیعی و سوسیالیست و آتئیست، دقیقاً همانی میبود که راجع به آدولف هیتلر بود: قاتل آتشافروز.
در این صد و پنجاهمین سالگرد تولد اریک هرملین، جای یک بررسی جامع ازروزگار و ترجمههای او در محافل پارسیزبان خیلی خالی است. بار رفع این نقصیه بر دوش ما ایرانیها سنگینی میکند. سخت امیدوار باشیم که کسی با بنیۀ علمی کافی و رها از هرگونه تعصب ایدئولوژیک یا الهی، هر چه زودتر آستین همت بالا زند و اریک هرملین را به پارسیزبانان بشناساند، همانطور که او گنجینههای ادب پارسی را به اروپاییان، بهویژه مردم شمال اروپا شناساند. شاید روزی دانستیم که چرا او از حافظ ترجمه نکرد.
بارون اریک هرملین، پدرخواندۀ شعر و ادب پارسی در اسکاندیناوی، در هشتم نوامبر ١٩٤٤ در سن ٨٤ سالگی در تیمارستان سنت لارس دیده بر جهان فروبست. نامش بلند و یادش عزیز باد!
منابع:
Erik Hermelin, Ordfront, 4, 1993
Persisk balsam, DN, 2007
Eric Hermelin – »hospitalshjonet« som översatte persisk poesi, Lars Sjöstrand, 2008
۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه
«نه آرزوئی دارم، نه میترسم. من آزادم» - بر سنگ مزار نیکوس کازانتزاکیس

«نه آرزوئی دارم، نه میترسم. من آزادم»
با هم بخشی از کتاب مسیح بازمصلوب را می خوانیم:
سرانجام مانولیوس پرسید:
-پدر چگونه میتوان خدا را دوست داشت؟
-با دوست داشتن انسان ها فرزندم.
-انسان ها را چگونه میتوان دوست داشت؟
-با مبارزه برای کشاندنشان به راه راست.
-راه راست کدام است؟
-راهی که رو به بالا دارد.
۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه
افشای دو سند جالب از سازمان ملل در تأیید نام خلیج فارس
۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سهشنبه
پتیشن در اعتراض به سهلانگاری وزیر امور خارجۀ سوئد در بارۀ «خلیج فارس»

در جریان یک مناظرۀ رادیویی میان کارل بیلت (وزیر امور خارجه)، اوربان آلین (سخنگوی حزب سوسیالدمکرات) و هانس لینده (سخنگوی حزب چپ) در برنامۀ Studio 1 به تاریخ چهارشنبه ٢٦ ماه می ٢٠١٠ (۵ خرداد ١٣٨٩)، کارل بیلت به هنگام صحبت پیرامون پایگاه نظامی آمریکا در بحرین از عبارت ناقص و مبهم «خلیج» به جای نام درست «خلیج فارس» استفاده کرد.
با احترام
۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه
کبوتر بالسوزنی - منظورم بختیار است

جوجه پس از هفت هفته كه سر از تخم درآورد، دلش هواى پرواز میكند. بیتاب و ناآرام است، میلرزد، بالهايش شل و آويزاناند. دانه را به چينهدان نرسيده قى میكند. آسمان میخواندش، اما انگار از چيزى میترسد. گويى میداند كه کبوترباز نشسته گوشۀ بام و میپایدش. آگاه است كه اولين پرش و چرخش و نشست، رازها براى کبوترباز فاش خواهد ساخت. بيشتر کبوترها پس از همان يكى دو چرخش اول در آسمان ترجيح میدهند از آن پس كفنشين بمانند و يكچشمى و با گردنى كج، پرواز ديگر کبوترها را نظاره كنند. اگر از ميان هر هزار کبوتر تنها يك کبوتر با بالهای سوزنى پيدا شود، کبوترباز مزد خود را گرفته است. بالسوزنى با ديگر کبوترها فرق دارد. كفنشينى خسته و كسلاش میكند، به ديگر کبوترها و بازى آنها بیاعتناست، منتظر همراه و همسفر نمیماند. براى خودش میپرد. دو سه بار كه بام را دور زد ديگر او را نمیبينى. در اوج است. در ته آسمان. اول میپرد و آخر مینشيند. فقط به هنگام گرسنگى و تشنگى پايين میكشد. هرز نمینشيند. هميشه بر بامى فرود آيد كه از آن برخاسته. به بام خود وفادار است. وقتى شاپرهاى كشيده و استوارش را رو به خورشيد باز میكنى، میبينى كه انگار با سوزنى پرها را سوراخ كردهاند. هيچكس نمیداند چرا. شايد كار آفتاب است.
اینها را از دوست کبوتربازم یاد گرفتهام.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه
سبز خواهم شد، میدانم، میدانم
۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه
گویا گرینویچ دنیا، تهران شده!

نباید فراموش کنم؛ در این دیار واژهها گاهی به سرعت برق و باد به زبان آوردنشان «جرم» میشود و گناهی نابخشودنی. لغزش قلم بر سفیدی کاغذ میتواند موجب «تشویش اذهان» شود و تعقیب به دنبال داشته باشد و به زبان آوردن اندیشه و افکار میتواند «تبلیغ» به حساب آید.
همدردی میتواند «تبانی» باشد و اعتراض موجب «براندازی» شود. کلمات بار حقوقی دارند پس باید مواظب بود.
نباید فراموش کنم که به چشمانم بیاموزم که هر چه را میبیند باور نکند، زبان همه چیز را بازگو نکند، آنچه هر شب میشنوم فریاد نیست، موج نیست، طوفان نیست، صدای خس و خاشاک است! که خواب از چشم شهر ربوده.
نباید فراموش کنم که در شهر خبری از خط فقر و اعتراض و گرانی و بیکاری و بیداد و گرسنگی و نابرابری و ظلم و جور و دروغ و بی اخلاقی نیست. اینها واژههای دشمنان است.
اما این روزها زیر پوست این شهر خبرهایی است که به شاعر واژه، به کارگردان سوژه، به نویسنده قلم، به پیر جسارت، به جوان امید و به ناامید حرکت میبخشد، این روزها گویا قلب جهان در این شهر میتپد، گویا گرینویچ دنیا تهران شده، تا مردم این شهر نخوابند خبری از خواب نیست و تا بیدار نشوند نیم کره ما رنگ روز به خود نمیبیند.
این روزها نیازی نیست برای سرودن یک شعر دور دنیا راه بیفتی تا ببینی کجا قلبت به درد میآید یا کجا تراوش قلم به فریادت میرسد، برای گرفتن یک عکس دیگر نیازی به سرک کشیدن به فلان نقطه بحران زده دنیا نیست، برای خواندن یک آواز یا ساختن یک آهنگ نیاز به لمس درد و رنج مردم فلسطین و عراق و افغانستان نیست، نت و ضرب آهنگت را میتوانی با ضربان قلب مادران نگران این شهر هماهنگ کنی، صدای سنج و طبل آن را همراه با فرود آمدن «چوب الف» بر سر و گرده این مردم هم وزن کنی.
این روزها هوای تموز ناجوانمرده خزانی شده، حکایت بیابان کردن جنگل است، میتوان همه چیز را دید حتا اگر «تلویزیون کور باشد»، میتوان همه چیز را شنید حتا اگر «رادیو هم کر باشد»، میتوان ناخواندهها و نانوشتهها را از لای سطور سیاه روزنامه فهمید حتا اگر «روزنامه هم لال شده باشد»، میتوان همه چیز را لمس و درک کرد حتا اگر پیرامونت را دیوارهایی به بلندا و ضخامت اوین فرا گرفته باشد.
این روزها دیگر تنها در کوچه پس کوچههای شهرمان پرسه نمیزنم. دلم در میدان هفت تیر و انقلاب و جمهوری میتپد، در دستم شاخه گلی است تا به مادران داغدار این شهر نثار کنم.
این روزها فقط تنهایی ابراهیم در بازداشتگاه سنندج بر دلم سنگینی نمیکند، دیگر برادران و خواهرانم تنها در زندانهای سنندج و مهاباد و کرمانشاه نیستند، دهها خواهر و برادر دربند دارم که با شنیدن فریادشان اشکم سرازیر میشود و با دیدن قیافههای رنجورشان و لباسهای پارهشان بغض گلویم را میگیرد و بر خودم میبالم برای داشتن چنین خواهران و برادرانی.
دیگر این شهر برایم آن شهر غریب و دلگیر با ساختمانهای بلند و پر از دود و دم نیست، این روزها این شهر پر از ندا و سهراب شده، انگار پس از سالها «پپوله آزادی»¹ در آسمان این شهر به پرواز درآمده و با مردم این شهر برای ترنمش هم آواز شده است.
فرزاد کمانگر
زندان اوین – چهاردهم آذرماه ۱٣٨٨
۱- پپوله (پروانه) آزادی، آهنگی از استاد خالقی است که چهل سال پیش همراه با ارکستر تهران اجرا کرد.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۱, شنبه
گذر مرد زنده و تابوت و ملا از کوچۀ احمد شاملو

اما چند ملا که پشت سر تابوت هستند، بی توجه به حال و احوال او رو به مردم کرده و می گویند: « پدرسوخته ی ملعون دروغ می گوید. مُرده !»
مسافر حیرت زده حکایت را پرسید. گفتند: «این مرد فاسق و تاجری ثروتمند و بدون وارث است. چند مدت پیش که به سفر رفته بود، چهار شاهد عادل خداشناس در محضر قاضی بلخ شهادت دادند که ُمرده و قاضی نیز به مرگ او گواهی داد. پس یکی از مقدسین شهر زنش را گرفت و یکی دیگر اموالش را تصاحب کرد. حالا بعد از مرگ برگشته و ادعای حیات می کند. حال آنکه ادعای مردی فاسق در برابر گواهی چهار عادل خداشناس مسموع و مقبول نمی افتد. این است که به حکم قاضی به قبرستانش میبریم، زیرا که دفن میّت واجب است و معطل نهادن جنازه شرعا ً جایز نیست!»
کتاب کوچه/ب٢/ص١٤٦٣
۱۳۸۹ اردیبهشت ۶, دوشنبه
سرخوردگی زندهیاد مسکوب از انفعال روشفنکری - وصف حال روشنفکرامروز؟

کوتاه مدتی قبل از مرگ مادر، در دفتر یاداشت روزانه به تاریخ 23/2/43 چنین مینویسد: از خودم بیزارم. مردی نامرد شده ام. مثل بیشتر روشنفکرها قدرت اراده در من مرده است و هر چیز را آنقدر میسنجم و در ترازوی «خرد» سنگین و سبک می کنم و چنان در پیچ و خم تحلیلهای روحی گرفتارم که سرانجام راهی به جایی نمیبرم. افکار گوناگون مثل موریانه مغزم را میجوند. همیشه به یاد سیاوش و هملت میافتم و به یاد داستایوسکی و مکافاتی که برای جنایت نکرده باید ببینم.
۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه
حقوقدانان ایرانی با غیبت خود میدرخشند

پينوشه فقط مرتكب يك اشتباه شد: در زمستان سال ۱۹۹۸ به خبرنگار نشريۀ روشنفكرى نيويوركر گفت كه به زودى سفری كوتاه خواهد داشت به لندن. بالتاسار گارزون، دادستان جسور و تواناى اسپانيايى، اين خبر كوتاه را شفاهاً دريافت کرد. معروفيت او به زمانى بازمیگشت كه فيليپ گونزالس، نخستوزير پيشين و سوسياليست اسپانيا، را به شركت در قتل رهبر جنبش جدايىطلب باسك (ETA) متهم کرد. گارزون (كه البته عضو سازمان عفو نبود اما تحت تأثير مبارزات آن قرار داشت) ظاهراً از بابت اینکه تا آن زمان فقط تعداد انگشتشمارى از كودتاگران نظامى و مسببين سركوب و اختناق در شيلی و آرژانتين به پاى ميز محاكمه كشانده شده بودند، آزردهخاطر بود. گارزون در كمين پینوشه نشسته بود، مترصد فرصتی بود تا درخواست بازداشت او را تسليم مقامات اسپانيايى کند. مابقی ماجرا را در فصل ششم «چون قطره بر سنگ» به این آدرس مطالعه کنید:
http://www.scribd.com/doc/2973934/Chon-Ghatre-Bar-Sang
۱۳۸۹ اردیبهشت ۳, جمعه
دیکتاتور هم دیکتاتورهای قدیم که لااقل کمی شرم حضور داشتند

بزرگ بود - اشک سهراب در سوگ فروغ

و از اهالی امروز بود
و باتمام افق های باز نسبت داشت
و لحن آب و زمین را چه خوب می فهمید
صداش به شکل حزن پریشان واقعیت بود
و پلک هاش مسیر نبض عناصر را به ما نشان داد
و دست هاش
هوای صاف سخاوت را
ورق زد
و مهربانی را
به سمت ما کوچاند به شکل خلوت خود بود
و عاشقانه ترین انحنای وقت خودش را
برای آینه تفسیر کرد
و او به شیوه باران پر از طراوت تکرار بود
و او به سبک درخت
میان عافیت نور منتشر می شد
همیشه کودکی باد را صدا می کرد
همیشه رشته صحبت را
به چفت آب گره می زد
برای ما یک شب
سجود سبز محبت را
چنان صریح ادا کرد
که ما به عاطفه سطح خاک دست کشیدیم
و مثل لهجه یک سطل آب تازه شدیم

و بارها دیدیم
که با چه قدر سبد
برای چیدن یک خوشه ی بشارت رفت
ولی نشد
که روبروی وضوح کبوتران بنشیند
و رفت تا لب هیچ
و پشت حوصله نورها دراز کشید
و هیچ فکر نکرد
که ما میان پریشانی تلفظ درها
برای خوردن یک سیب
چه قدر تنها ماندیم
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه
حکم تکفیر باروخ اسپینوزا

زیباترین دریا - شعری از ناظم حکمت

دریایی ست که هنوز پیموده نشده
زیبا ترین کودک
کودکی ست که هنوزبزرگ نشده
زیباترین روزهایمان
روزهایی که هنوز نزیسته ایم
زیباترین حرفی که به تو میخواستم بگویم
کلمه ای ست که هنوز گفته نشده
ناظم حکمت ران، متولد نوامبر ١٩٠١، از برجستهترین شاعران و نمایشنامهنویسان ترکیه بود. وی در بندر سالونیکا، دومین شهر بزرگ یونان امروزی که در آن زمان جزء امپراتری عثمانی بود، دنیا آمد। او از سن ۱۴ سالگی به سرودن شعر پرداخت. او در سن ۱۹ سالگی در سفری که به شوروی داشت از نزدیک با نسل جدید هنرمندان انقلابی آشنا شد و جسارتی بیشتر را درایجاد تحول در شکل و محتوای شعر ترکیه یافت.
در سال ۱۹۲۰ مصطفی كمال پاشا قوایی را تشكیل داد و در صدد نجات میهن از دست بیگانگان برآمد. همه كسانی كه شور نجات وطن را در دل داشتند، بسوی انقره رو میآوردند. در همین سال ناظم نیز كه زندگی در استانبول و در زیر چكمه اشغالگران برایش غیر قابل تحمل شده بود به آناطولی سفر میكند. و در راه این سفر است كه اولین بار با زندگی نكبتبار زنان و كودكان گرسنه و برهنه و بیمار وطن خود آشنا میشود كه آنرا هرگز تا پایان عمر نمیتواند فراموش كند از آن پس همه اشعارش از زندگی این مردم الهام گرفت. از برجستگی های شعر ناظم حکمت سادگی وروانی آنست که تاثیر بسیاری از مایاکوفسکی دارد.
يكی از ريشه های مردمی شعر «حكمت» ترانه هايی بود كه «عاشيق»های ترك می خواندند، اين عاشيق ها كه بخشی از فرهنگ فولكلور تركيه محسوب می شوند تأثير بسزايی در شعر «حكمت» داشتند و اين تأثير در شعر او بر مردم عوام است كه نشانه های خود را به منصه ظهور میرساند .
ناظم حكمت درآناطولی خواست در جنگ استقلال شركت كند ولی پذیرفته نشد واز نیروی دریایی به خاطر افکار کمونیستیاش اخراج شد. بالاخره به عنوان معلم به یكی از دهات آناطولی فرستاده شد. معلمی در آنجا او را بیشتر به مردم فقیر نزدیك كرد چنانكه محبوبیتش در میان مردم زنگ خطری برای خوانین و متنفذین محلی محسوب میشد و آنان تصمیم به قتل او گرفتند. عرصه به روی او كاملاً تنگ شد و سرانجام ناگزیر به فرار به روسیه گردید.
ناظم حكمت در اين ۱۳ سال به كشورهای زيادی رفت، شعر خواند و سخنرانی كرد در همين ايام بود كه در فستيوال جوانان برلين با «پابلو نرودا» شاعر شيليايی آشنا شد همان كه پس از مرگ ناظم حكمت مرثيه ای دردناك برای او سرود آثار او كه به بیش از ۳۰ زبان ترجمه و چاپ شد لیكن تا وقتی زنده بود نگذاشتند در وطن و به زبان خودش منتشر شود.
ناظم حکمت، شاعر آزادی سرزمين تركيه، در ژوئن۱۹۶۳ بر اثر سکتۀ قلبی در مسکو دیده بر جهان فرو بست و در گورستان نووودویچی به خاک سپرده شد. نامش بلند و یادش عزیز باد!
۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سهشنبه
آیا «تارنما» برگردان مناسبی است برای «Website»؟

اگر رجوع بفرمائید به «لغتنامۀ دهخدا»، ملاحظه خواهید فرمود که «تار» از جمله معانی زیر را دارا می باشد:
"چیز دراز بسیار باریک مثل موی و لای ابریشم و رشتۀ پنبه و تنیدۀ عنکبوت."
برای مثال، فردوسی طوسی در حدود هزار سال پیش چنین ابیاتی را نگاشته است: بیاموختشان رشتن و تافتن
بتار اندرون پود را بافتن
ز دیبای زربفت رومی دویست
که گفتی ز زر جامه را تار نیست
واژۀ انگلیسی «Web»، که عبارت «Web Site» ریشه در آن دارد، در اصل همان «تار عنکبوت» است -- در حقیقت «Tim Berners-Lee» در نامگذاری «World Wide Web» به «تار عنکبوت» فکر می کرده است؛ وی در سال ۲۰۰۰ میلادی کتابی نشر نمود بنام «Weaving the Web» که در زیر به رابطۀ بین «web» و «weave» اشاره خواهم نمود.
حال اگر به فرهنگ جامع «Oxford English Dictionary»، تألیف سوم (در ۲۳ جلد)، مراجعه بفرمائید، متوجه خواهید شد که واژۀ «Web» برخاسته از مصدر «Weave» است و این مصدر ریشه اش واژۀ سانسکریت «اورناوابهی»، «urnavabhi»، یا «urnav-amacacu-bhi»، بمعنی «عنکبوت» (بمعنی لغویِ «پشم باف»)، است که از طریق واژه های یونانی «هوفه» و «هوفوس» به زبان انگلیسی امروزی (از راه انگلیسی قدیمی، بصورت «wefan») رسیده است. در اینجا قابل ذکر است که «سانسکریت» زبانی است «هندوآریایی» و دیرینگی اش در حدود ۳۵۰۰ سال است. این زبان و زبان «پارسی باستان»، که دیرینگی اش بیش از ۲۵۰۰ سال می باشد، یک ریشۀ مشترک دارند.
دهخدا، بنقل از محمد معین، واژۀ اوستائی «تثره» و واژۀ هندی باستان «تانتره»، بمعنی «رشته» یا «طناب»، را در رابطه با «تار» بمعنی "فلز خیلی باریک کرده مثل مو و ابریشم" بکار می برد. زبان «اوستائی کهن» زبان گاتها، یا سروده های اشو زرتشت، است و ریشۀ مشترک با زبان های «سانسکریت» و «پارسی باستان» دارد. دیرینگی آن در حدود ۳۰۰۰ است.
باید اضافه نمایم که پسوند «نما»، بنقل از دهخدا، واژه ای است که ریشه در واژۀ «پهلوی»، یا «پارسی میانه» (زبان ایرانیان در دورۀ ساسانیان)، «نیموتان» دارد.
نتیجه آنکه، با توجه به اصول و شواهد تاریخی و زبانشناسی، واژۀ «تارنما» شاید بهترین مترادف فارسی برای واژۀ انگلیسی «Website» باشد: «تارنما» ترجمه ای است صحیح، زیبا و دارای ریشه ای عمیق در فرهنگ و زبان ایرانیان.