۱۳۹۰ مهر ۲۷, چهارشنبه

سخن کبری با خدا: خوش گوزیدی قدم خیر، لاق ریش مبارک!

«شکر تلخ»

جعفر شهری


سال ١٢٩٩. کبری و دو فرزند خردسال او به اصرار شوهر از تهران به مشهد رفته‌اند. شوهر پس از مدتی هر سه را بی‌سرپرست رها کرده و شتافته پی مرام قلندری. فقر، غریبی، گرسنگی، بیماری، بی‌دوایی، سرما، هوسرانی مردها...! سختی‌های زندگی دارد کبری را از پا درمی‌آورد. در این گیر و دار، زهرا، خواهر کبری، شبی درب اتاق استجاری او را می‌کوبد. زهرا بر اثر ابتلا به ویروس سیفلیس تقریباً کور است. تعریف می‌کند که ویروس توسط شوهر به او سرایت کرده و سپس، همان شوهر، او را فریب داده و گفته با کاروان راهی مشهد شویم. و شوهر نهایتاً زهرا را تنها و دست خالی در وسط بیابان رها کرده و گریخته. [توضیح صاحب وبلاگ «آمد و رفت»]

ادامۀ داستان به قلم جعفر شهری:

کبری وقتی این داستان را از زهرا شنید چنانکه گویی یکمرتبه عقل خود را از دست داده دچار جنونی آنی شده باشد سر به اسمان کرده مثل آنکه خد را در سوراخ عرقچین طاق زیرزمینش مینگرد با او به گفتگو برآمد:

آخه خدایی که از ترس کونت خودتو زیر هف‌ سرپوش لانجین قایم کردی و مث زنای ننگ‌زده هیچ‌وخ جامکان معلومی واسه خودت نمیتونی معلوم کنی، چی بهت بگم که بهت بربخوره؟ اگه مردی و راس میگی بیا پایین تا حقتو کف دسست بذارم.

ای به کلۀ پدرشون که تورو میگن کریم و رحیم و ارحم‌الراحمین. این رسم کریمی و رحیمی و ارحم‌ا‍‌لراحمینیه که این اسمارو دسسه کردی و اینام اسمه راس‌راسیه که مث یه مش قلدر بی هنر رو خودت گذوشتی؟

برو بنده‌داری رو یاد بگیر بعد بیا این گنده‌گوزیا رو بکن و این اسم و القابارو رو خودت بذار. مردوم اسیری نیگر میدارن، غیرتشون قبول نمیکنه اینجوری که تو بنده‌داری میکنی باهاشون رفتار بکنن. برو پی کارت خجالت بکش!

پدرسوخته‌ها هی میگن حرف نزن شکر کن، آخه به چی‌چیت شکر کنم که دلم نسوزه، تو که پدر مارو روبروز بیشتر داری درمیاری، یارو قوزیه تعریف خدا رو میکرد یکی بهش گفت خیلی قد و بالای رعنا بهت داده، پشتیشم میکنی؟ توام مارو خیلی بزرگی و خدایی واسمون کردی چیزی بهت نگیم هیچ‌چی، تعریفتم بکنیم؟ خوش گوزیدی قدم خیر، لاق ریش مبارک!

آخه توام همه زور و پهلوونیتو واسه ما یه مشت زن و بچه ضعیفه خاک بر سر آوردی، کس دیگه نبود سراغش بری؟

تگر اومد سر کچلو رو شیکس، رف دسسه هونگو آورد به تگر گفت اگه خیلی مردی و قلچماقی سر دسسه هونگو بشکن. توام خیلی مردی زورتو واسه گردن کلفتا بکار ببر ما که زوری نداریم.

تو فقط از خدایی اینو عقلت رسیده که خودتو بری قایم بکنی مفتشاتو دادی واست خبر آوردن که اگه خودتو آفتابی کنی هر تیکه چنجه گوشتت زیر دندون یه نفر میره. اگه غیرت داری نمیترسی بیا پایین خودتو نشون بده تا ببینی همین زن لچک بسر چطوری خشتکتو جر بدم وارونه سرت بکشم، ها پس چرا جرأت نمیکنی؟

با هر کی حرف میزنی میگه صبر کن خدا صابرونو دوس داره. آخه پدرپدرسگا دیگه چه جوری صبر کنم، بیاین من یه سیخ داغ تو چشتون میکنم ببینم میتونین صبر بکنین. به عمر، به عثمون، به ابابک، اگه حضرت ذکریام قد من زجر کشیده باشه که این همه تعریفشو میکنن، یه‌دفه اره‌ش کردن راحت شد، کی انقد مکافات کشید و اون یکی ایوب تو لنگ زنش خندید، با اون همه ناز و نعمت و غلام و کنیز و خدم و حشم و گاو و گوسفند و مال و زندگی دو روز ناخوش شد گفت صبر میکنم و صد ساله پونصد ساله دارن صبرشو به رخ ما میکشن. صبرو من بیچاره کردم و دارم میکنم که اون وضع تا حالام بوده و اینم مال امروزم که سر این سیاه‌زمستونی نه زیرانداز دارم نه روانداز و نه توونوئی اینکه بتونم شیکم بچه‌هامو سیر بکنم، اینم قوزبالاقوزم بود که آخرسر رو کولم اومد.

اصلاً من میخوام بدونم کدوم پدرسگ میگه خدا عادله و ظالم نیس و این عدلش کجاس که هیش‌کی نمیبینه و همین طورم تعریفشو میکنن و این کجای عدله که یکی ده هزار تا پارچه آبادی داشته باشه و یکی یه کف‌دس نون جو نداشته باشه عوض شیر قاطی آب کنه تو گلوی بچۀ آش و لاشش بکنه.

حالا ما از خودمون میگذریم که بگیم لابد کاری کردیم که باید عقوبت پس بدیم، آخه اینو بگو ببینم چه جور عدلیه که یه بچۀ معصومو که هیچ گناهی به هیچ مذهبی نداشته غیر اینی که بدنیا اومده اینجور علیل و زمین‌گیر کنی و از هر طرفم در دنیا رو به روش ببندی که یه شبی نباشه خرج حکیم‌دواش بکنن و این کجای روزی رسونیه که از یه قطره شیرام واسش دریغ بکنی و عرضه‌شم نداشته باشی یه فرجی براش برسونی؟


این حکایتارو بیخودی واست دُرس نمیکنن که یارو یه دسمال آرت با هزار آبروریزی قرض کرده بود و میگفت خدایا گرهی از کارم وا بکن، تو سر جوب آب که رسید اومد رد بشه گره دسمالشو وا کردی و آرتاشو به آب دادی. و حکایت خواهر منم لابد حکایت اون یکی دیگه‌س که پای کو وایساده بود بهت می گفت خدایا این کوهو واسه من طلا کن، هر کی‌ام چیز کم ازت بخواد کورش کن، تو هم فوراً کورش کردی.

حتماً بیچاره خواهرم منو که اون روز بهت گفته خدایا یه روشنایی بکارم برسون یه کمکی به خواهرم بکنم، هنر اون کارو که نداشتی هیچ، بعدم روشنایی چشاشو ازش گرفتی به این روزش انداختی.

برو این حرفارو واسه یه مشت مث خودت بزن که حنات پیششون رنگ داشته باشه. چه کشکی، چه پشمی، چه ضامن روزی و چه روزی‌رسونی! هر کی حتکش پاره شد دوید نون میخوره، هر کی نشست از گشنگی میمره.

اگه ضامن روزی هستی این چه جور ضمانتیه که روزی صد هزار تا بیشتر و کمتر از گشنگی خالی میمیرن نمیتونی نونشونو برسونی و اگه ضامن روزی بودی چطور تو سال قحطی که خودم با این چشام دیدم نتونستی روزی رسونیتو نشون بدی که این حرفو یواشکی میری لای صفحه‌های کتابت میزنی.

من دارم خودمو بسلابه میکشم نمیتونم روزیمو از چنگت بیرون بکشم، اونوخ میگی من ضامن روزی‌ام و صب به صب رزق خلایقو قسمت میکنم.

اینو نمیخواد بگی. بگو من روزی رو معلوم کرده‌م اما باید جون از هف لای درد و دورشون در بره برن پیدا بکنن و حواسشونو جم کنن جلو بیفتن که عقب نمونن، هر کی تونس گیر بیاره خورد هر کی نتونس مُرد همینطوری‌ام که تو جنگ و دعوای زندگی همۀ آدما و جونورا رو تماشا میکنیم.

پس چرا لالمونی گرفتی جواب نمیدی؟ واسه اینه که میبینی درس میگم حرفی نداری بزنی. اگه راس میگی یه موشو میگیرم تو قفس میکنم ببینم از کجا روزیشو میرسونی نمیذاری از گشنگی بمیره، ها ، پس چرا نمیگی باشه؟

یا یه کاری کردی توش موندی دیگه عقلت نمیرسه چه‌جوری روبراش کنی، یا از اولش همین جوری هر کی هر کی و زوربازار درس کردی که هر کی پدر خودشو و مردومو بیشتر تونس دربیاره بیشتر بتونه گیر بیاره بهتر بتونه اراده‌شو رو غلطک بندازه، هر کی نتونس بمونه پاهاشو رو به ذالکهف دراز بکنه به هیچ کار دیگه‌شم کاری نداری و خودتو کنار کشیدی و مث بیشتر گله‌گنده‌ها یه طبقه رو واسه خودت خریدی یک کلوم از این حرفام بهت برنمیخوره و خر خودتو میرونی...


شکر تلخ، چاپ روز، برگ‌های ٣٩٢ به بعد.